«اریش ماریا رمارک» در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. خانوادۀ او مذهبی و کاتولیک بودند. اریش ماریا رمارک هرگز نتوانست ارتباطی صمیمی با پدرش شکل بدهد و رابطۀ آنها فرازونشیبهای فراوانی داشت. اما ارتباط او با مادرش بسیار گرم و صمیمی بود.
در زمان جنگ جهانی اول، اریش ماریا رمارک که هجده سال داشت برای خدمتِ اجباری به ارتش پیوست و تا سال ۱۹۱۷ که دچار جراحات شدیدی شد و برای درمان به آلمان بازگشت، در ارتش بود. پس از جنگ، اریش ماریا رمارک بهعنوان معلم ابتدایی مشغول به تدریس شد. او در سالهای پس از تدریس، مشاغل مختلفی از جمله کتابداری، تجارت، روزنامهنگاری و ویراستاری را تجربه کرد. اولین شغل او در مقام نویسنده، نویسندگیِ فنی در شرکت لاستیک «کانتیننتال» بود.
پس از این تجربۀ نویسندگی، دریافت که به نوشتن علاقه دارد. هرچند او از ۱۶سالگی بهعنوان تفریح مینوشت و بعدها نیز مجموعهای از اشعار و نوشتههای آن زمان را منتشر کرد. شرکت لاستیکسازی کانتیننتال این فرصت را به اریش ماریا رمارک داد تا برای یک سریال مصور فیلمنامه بنویسد و آن را در مجلۀ رسمی این شرکت چاپ کند.
پس از جنگ، تجربیات دردناک اریش ماریا رمارک با فوت مادرش همزمان شد و این همزمانی، فشار روحی شدیدی برای رمارک به همراه داشت. اریش ماریا رمارک نام میانی خود، یعنی «ماریا»، را به نشانۀ احترام از نام مادرش برای خود بهعنوان نویسنده انتخاب کرد.
اصلیترین کتاب اریش ماریا رمارک را میتوان اولین کتابش «در جبهۀ غرب خبری نیست» دانست. این کتاب در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و نام اریش ماریا رمارک را بهعنوان یک نویسندۀ ضدجنگ بر سر زبانها انداخت. هرچند او در ابتدا نتوانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، این کتاب پس از انتشار به اثری برجسته در ادبیات قرن بیستم تبدیل شد و فروشی بینالمللی داشت.
اریش ماریا رمارک در طول سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ تلاش کرد خانهای در سوئیس برای خود بسازد و حتی اگر شده بهصورت موقت در آن زندگی کند، اما در همین زمان بود که رژیم نازی کتابهای او را در آلمان توقیف و تابعیت او را در این کشور لغوشده اعلام کرد. رمارک ناچار به آمریکا رفت و در طول جنگ جهانی دوم آنجا زندگی کرد.
سرانجام، اریش ماریا رمارک در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ بر اثر سکتۀ قلبی در ۷۲سالگی درگذشت و پیکر او در سوئیس به خاک سپرده شد.
در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. در سال ۱۹۳۰ از روی این کتاب فیلمی به کارگردانیِ «لوئیس مایلستون» ساخته شد، که در آن سال چند جایزۀ اسکار را به خود اختصاص داد. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیر موزیکال بود که برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلم شد.
در سال ۱۹۷۹ نیز فیلمی تلویزیونی به کارگردانیِ «دلبرت من» از روی این رمان ساخته شد.
همچنین در سال ۲۰۲۲ فیلم سینمایی دیگری از روی این رمان با همین نام به کارگردانیِ «ادوارد برگر» منتشر شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
در زمان جنگ جهانی اول، اریش ماریا رمارک که هجده سال داشت برای خدمتِ اجباری به ارتش پیوست و تا سال ۱۹۱۷ که دچار جراحات شدیدی شد و برای درمان به آلمان بازگشت، در ارتش بود. پس از جنگ، اریش ماریا رمارک بهعنوان معلم ابتدایی مشغول به تدریس شد. او در سالهای پس از تدریس، مشاغل مختلفی از جمله کتابداری، تجارت، روزنامهنگاری و ویراستاری را تجربه کرد. اولین شغل او در مقام نویسنده، نویسندگیِ فنی در شرکت لاستیک «کانتیننتال» بود.
پس از این تجربۀ نویسندگی، دریافت که به نوشتن علاقه دارد. هرچند او از ۱۶سالگی بهعنوان تفریح مینوشت و بعدها نیز مجموعهای از اشعار و نوشتههای آن زمان را منتشر کرد. شرکت لاستیکسازی کانتیننتال این فرصت را به اریش ماریا رمارک داد تا برای یک سریال مصور فیلمنامه بنویسد و آن را در مجلۀ رسمی این شرکت چاپ کند.
پس از جنگ، تجربیات دردناک اریش ماریا رمارک با فوت مادرش همزمان شد و این همزمانی، فشار روحی شدیدی برای رمارک به همراه داشت. اریش ماریا رمارک نام میانی خود، یعنی «ماریا»، را به نشانۀ احترام از نام مادرش برای خود بهعنوان نویسنده انتخاب کرد.
اصلیترین کتاب اریش ماریا رمارک را میتوان اولین کتابش «در جبهۀ غرب خبری نیست» دانست. این کتاب در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و نام اریش ماریا رمارک را بهعنوان یک نویسندۀ ضدجنگ بر سر زبانها انداخت. هرچند او در ابتدا نتوانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، این کتاب پس از انتشار به اثری برجسته در ادبیات قرن بیستم تبدیل شد و فروشی بینالمللی داشت.
اریش ماریا رمارک در طول سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ تلاش کرد خانهای در سوئیس برای خود بسازد و حتی اگر شده بهصورت موقت در آن زندگی کند، اما در همین زمان بود که رژیم نازی کتابهای او را در آلمان توقیف و تابعیت او را در این کشور لغوشده اعلام کرد. رمارک ناچار به آمریکا رفت و در طول جنگ جهانی دوم آنجا زندگی کرد.
سرانجام، اریش ماریا رمارک در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ بر اثر سکتۀ قلبی در ۷۲سالگی درگذشت و پیکر او در سوئیس به خاک سپرده شد.
در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. در سال ۱۹۳۰ از روی این کتاب فیلمی به کارگردانیِ «لوئیس مایلستون» ساخته شد، که در آن سال چند جایزۀ اسکار را به خود اختصاص داد. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیر موزیکال بود که برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلم شد.
در سال ۱۹۷۹ نیز فیلمی تلویزیونی به کارگردانیِ «دلبرت من» از روی این رمان ساخته شد.
همچنین در سال ۲۰۲۲ فیلم سینمایی دیگری از روی این رمان با همین نام به کارگردانیِ «ادوارد برگر» منتشر شد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم این رمان را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
#پاراگراف
صدها و هزاران آدم متعصب هستند که خیال میکنند راهِ درست فقط یکی است، و آن هم همان است که آنها میدانند. بله، همین خیالهاست که زندگیِ ما را به لجن و کثافت کشیده.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتاب «در جبهۀ غرب خبری نیست»
@Fiction_11
صدها و هزاران آدم متعصب هستند که خیال میکنند راهِ درست فقط یکی است، و آن هم همان است که آنها میدانند. بله، همین خیالهاست که زندگیِ ما را به لجن و کثافت کشیده.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتاب «در جبهۀ غرب خبری نیست»
@Fiction_11
#پاراگراف
برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشنهای عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها بهجای گاو، باید ژنرالها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دستهای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی سادهتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردمِ بیگناه را به جان هم بیندازند.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11
برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشنهای عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها بهجای گاو، باید ژنرالها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دستهای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی سادهتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردمِ بیگناه را به جان هم بیندازند.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11
#شعر «جریمه»
از کتاب «بهشتِ بیامکانات»
سرودۀ #خلیل_جوادی
میگن برادرای اهل ایمان
برای اصلاح امور نسوان
نشستن و حسابی طرح دادن
حدودِ منکراتو شرح دادن
یه طرح خوب و فوقالعاده جامع
قابل استفاده در مجامع
برادرا فکرای بکری کردن
که خواهرا ولنگوباز نگردن
برای آرایش صورت زن
کلّی جریمه در نظر گرفتن
جریمه مالیات زیباییه
یهجور مجازات سر پاییه
عزیز من کی گفته خوشگل بشی
باعث اختلال و مشکل بشی
یه عالِمی توی کتاب نوشته
دختر اگه قشنگ باشه زشته
بعضیا دربارۀ خلقت زن
چیزای خیلی جالبی نوشتن
تموم دخترایی که خوشگلن
باعثوبانی هزار مشکلن
اینه نشونیای دختر خوب
چونه چکش، دماغ مثل گوشتکوب
دختره با سبیل نصفهنیمه
هرجا بره معافه از جریمه
کارش اگه گیر کنه تو اداره
تار سبیلشو گرو میذاره
تموم چیزای تکوندهنده
مال همین حجاب نیمبنده
جریمهها میآد تو سامانهها
اضافه میکنن به یارانهها
صد تا بلا از سرمون رد میشه
کلی ایجاد درآمد میشه
هزارتومن برای هر تار مو
میخوای جریمهت نکنن بذار تو
ناخن لاکخورده هم فلان قد
خودش میشه یهعالمه درآمد
پوست برنزه میشه سیصد هزار
هر چی پسانداز داری وردار بیار
جریمۀ آستینای کوتاه
میشه برابر حقوق یک ماه
کاش یکی قانون جدید بیاره
که فکرِ کوتاه جریمه داره
جریمۀ عینک بالای سر
از لاک ناخنام میشه بیشتر
دختره که دسنِگَرِ باباشه
ممکنه پول تو کیف نداشته باشه
شمارۀ ملی برای اینه
که دخترا بچسبونن به سینه
پلیس شمارهها رو ور میداره
برای هر خلاف یه کُد میذاره
خلاصه این که شرح احوالشون
میره توی نامۀ اعمالشون
زنای شُلحجاب بعد چن ماه
میان و میرسن سر بزنگاه
اونا که قصد ازدواج دارن
باید خلافی بگیرن بیارن
اما فقط گرفتن خلافی
برای دفترخونه نیست کافی
اونکه برای ثبت عقد میره
معاینه فنیام باید بگیره
شکر خدا الان تو این مملکت
نه اعتیاد وجود داره نه سرقت
شبا درِ ماشینتو وا بذار
کیف پُر از پولتو هم جا بذار
تو مملکت وفور امنیته
الان همه خیالشون راحته
مواد فروش که مطلقاً نداریم
خواسته باشین میریم دلیل میاریم
مشکل ازدواج و کار و مسکن
تو مملکت بهکل شده ریشهکن
رشوه و اختلاس توی اداره
حتی یه موردم وجود نداره
حل شده کل مشکلات کشور
مونده فقط عینک بالای سر
یهچی بگم پیش خودت بمونه
ذلّت ما حاصلِ فکرمونه
سؤال من اینه چرا طالبان
عمل میاد یهجایی مثل افغان
چرا سوئیس طالبان نداره
که هر بلایی سرشون بیاره
چرا یه طالبان برای درمان
گیر نمیاد تو انگلیس و آلمان
از سر درده هر چه مینویسم
دلم ورم کرده که مینویسم
آهای قلم قربون شکل ماهت
فدای بوی جوهر سیاهت
دَوُوم بیار هنوز زیاده کارم
هزار تا شعرِ نانوشته دارم
@Fiction_12
از کتاب «بهشتِ بیامکانات»
سرودۀ #خلیل_جوادی
میگن برادرای اهل ایمان
برای اصلاح امور نسوان
نشستن و حسابی طرح دادن
حدودِ منکراتو شرح دادن
یه طرح خوب و فوقالعاده جامع
قابل استفاده در مجامع
برادرا فکرای بکری کردن
که خواهرا ولنگوباز نگردن
برای آرایش صورت زن
کلّی جریمه در نظر گرفتن
جریمه مالیات زیباییه
یهجور مجازات سر پاییه
عزیز من کی گفته خوشگل بشی
باعث اختلال و مشکل بشی
یه عالِمی توی کتاب نوشته
دختر اگه قشنگ باشه زشته
بعضیا دربارۀ خلقت زن
چیزای خیلی جالبی نوشتن
تموم دخترایی که خوشگلن
باعثوبانی هزار مشکلن
اینه نشونیای دختر خوب
چونه چکش، دماغ مثل گوشتکوب
دختره با سبیل نصفهنیمه
هرجا بره معافه از جریمه
کارش اگه گیر کنه تو اداره
تار سبیلشو گرو میذاره
تموم چیزای تکوندهنده
مال همین حجاب نیمبنده
جریمهها میآد تو سامانهها
اضافه میکنن به یارانهها
صد تا بلا از سرمون رد میشه
کلی ایجاد درآمد میشه
هزارتومن برای هر تار مو
میخوای جریمهت نکنن بذار تو
ناخن لاکخورده هم فلان قد
خودش میشه یهعالمه درآمد
پوست برنزه میشه سیصد هزار
هر چی پسانداز داری وردار بیار
جریمۀ آستینای کوتاه
میشه برابر حقوق یک ماه
کاش یکی قانون جدید بیاره
که فکرِ کوتاه جریمه داره
جریمۀ عینک بالای سر
از لاک ناخنام میشه بیشتر
دختره که دسنِگَرِ باباشه
ممکنه پول تو کیف نداشته باشه
شمارۀ ملی برای اینه
که دخترا بچسبونن به سینه
پلیس شمارهها رو ور میداره
برای هر خلاف یه کُد میذاره
خلاصه این که شرح احوالشون
میره توی نامۀ اعمالشون
زنای شُلحجاب بعد چن ماه
میان و میرسن سر بزنگاه
اونا که قصد ازدواج دارن
باید خلافی بگیرن بیارن
اما فقط گرفتن خلافی
برای دفترخونه نیست کافی
اونکه برای ثبت عقد میره
معاینه فنیام باید بگیره
شکر خدا الان تو این مملکت
نه اعتیاد وجود داره نه سرقت
شبا درِ ماشینتو وا بذار
کیف پُر از پولتو هم جا بذار
تو مملکت وفور امنیته
الان همه خیالشون راحته
مواد فروش که مطلقاً نداریم
خواسته باشین میریم دلیل میاریم
مشکل ازدواج و کار و مسکن
تو مملکت بهکل شده ریشهکن
رشوه و اختلاس توی اداره
حتی یه موردم وجود نداره
حل شده کل مشکلات کشور
مونده فقط عینک بالای سر
یهچی بگم پیش خودت بمونه
ذلّت ما حاصلِ فکرمونه
سؤال من اینه چرا طالبان
عمل میاد یهجایی مثل افغان
چرا سوئیس طالبان نداره
که هر بلایی سرشون بیاره
چرا یه طالبان برای درمان
گیر نمیاد تو انگلیس و آلمان
از سر درده هر چه مینویسم
دلم ورم کرده که مینویسم
آهای قلم قربون شکل ماهت
فدای بوی جوهر سیاهت
دَوُوم بیار هنوز زیاده کارم
هزار تا شعرِ نانوشته دارم
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش اول)
نویسنده: #م_سرخوش
«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمانها دیده نمیشود. شمارۀ بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقۀ هشتواحدی آنقدر شبیه هم هستند که گیج میشود؛ ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بینِ آنها.
موبایلش زنگ میزند. «نسیم» میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دورتادورش را گرفتهاند، نگاه میکند. «همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دوراهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد، و دوباره همان مسیر را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یهکم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکورند. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند.
«بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی آنجاست. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. کمال از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگات کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد. کمال به اطراف نگاه میکند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سهپایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خالدار در رنگهای مختلف میبیند. نگاهِ کمال از ارکیدهها میگذرد و روی صورتِ نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه، روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند: «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانهها است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی را که روی شانهاش است، با لطافت میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونۀ زن میکشد، بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میآوَرَد. به چشمهای هم خیره میشوند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده، رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم، خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
یک ساعت بعد، مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را با آرامشی لذتبخش بههم میآوَرَد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش اول)
نویسنده: #م_سرخوش
«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمانها دیده نمیشود. شمارۀ بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقۀ هشتواحدی آنقدر شبیه هم هستند که گیج میشود؛ ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بینِ آنها.
موبایلش زنگ میزند. «نسیم» میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دورتادورش را گرفتهاند، نگاه میکند. «همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دوراهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد، و دوباره همان مسیر را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یهکم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکورند. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند.
«بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی آنجاست. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. کمال از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگات کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد. کمال به اطراف نگاه میکند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سهپایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خالدار در رنگهای مختلف میبیند. نگاهِ کمال از ارکیدهها میگذرد و روی صورتِ نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه، روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند: «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانهها است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی را که روی شانهاش است، با لطافت میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونۀ زن میکشد، بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میآوَرَد. به چشمهای هم خیره میشوند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده، رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم، خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
یک ساعت بعد، مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را با آرامشی لذتبخش بههم میآوَرَد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت، و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود، و میخواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقهتون خاصّه».
مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی میکند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیۀ کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایرۀ بزرگِ سفیدی بود که در آن تصویرِ دو گلِ ارکیده دیده میشد. یکی از گلها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده بهنظر میرسید. چیزی که خیلی جلبتوجه میکرد، خالهای ریزودرشتی بود که انگار با قلممو روی تابلو پاشیده باشند. اما اگر کسی خوب دقت میکرد، متوجه میشد که این خالها را یکییکی نقاشی کردهاند؛ جوری که انگار خالها مالِ گلهای ارکیده بوده، و بعد به تمامِ سطحِ تابلو سرایت کرده است. قیمتِ تابلو از بقیۀ کارها گرانتر بود، ولی مرد آن را خرید و زن تابلو را با پُستِ سفارشی برایش فرستاد. چند روز بعد، زن ایمیلی دریافت کرد که مرد در آن نوشته بود هرروز دستِکم نیمساعت تابلو را نگاه میکند و به فکر فرومیرود. زن از این تعریف خوشش آمد، و در جواب نوشت این تابلو را زمانی کشیده است، که تازه همسرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرد، و زن در ادامه نوشت نمیخواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند، و رو به آینده قدم بردارد. مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»
کمکم پیامها طولانیتر، و لحنِ آنها صمیمانهتر شد. از افکار و عقاید و نگاهشان به زندگی میگفتند، و از سبکهای نقاشی و تکنیکهای مختلف و نقاشهایِ موردعلاقهشان حرف میزدند. احساس میکردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند؛ دنیایی جدا از روزمرگیهاشان، دنیایی که فقط مالِ آنها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند، مثلِ سیارهای کوچک، در کهکشانی ناشناخته...
بعدها بیشتر با هم تلفنی، و دربارۀ مسائل خصوصیتر صحبت میکردند. کمال از تنهاییاش میگفت، و اینکه همیشه منتظر بوده تا یک احساسِ واقعی نسبت به زنی پیدا کند، زنی که بتواند او را درک کند، زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرد که خیلی به همسرش وابسته بوده، و بعداز مرگِ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن دوباره او را به زندگی برگردانده است.
بعداز چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطهشان باید حالت جدیتر و واقعیتری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت بههم احساس میکردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمیشد. میدانستند دیگر نوجوان نیستند که تحتتأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبههای زودگذرِ جنسی را هم مدتها بود که تجربه کرده، و پشتِ سر گذاشته بودند. هردو به آینده فکر میکردند، به روزها و ماهها و سالهایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب، همدیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر میکردی نبودم چی؟»
کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر میکنی نباشم».
پس از کمی سکوت، همزمان گفته بودند: «باید دید...»
و بعد با هم به این همآوایی خندیده بودند. مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته بهسمتِ شهری که زن در آن زندگی میکرد، راه افتاد. در راه، نسیم هرساعت زنگ میزد و حالش را میپرسید. میگفت: «باید با هواپیما میاومدی عزیزم».
اما کمال که از پرواز وحشت داشت، جواب میداد: «اینطوری راحتترم. خیلی وقت بود توی جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت، و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود، و میخواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقهتون خاصّه».
مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی میکند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیۀ کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایرۀ بزرگِ سفیدی بود که در آن تصویرِ دو گلِ ارکیده دیده میشد. یکی از گلها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده بهنظر میرسید. چیزی که خیلی جلبتوجه میکرد، خالهای ریزودرشتی بود که انگار با قلممو روی تابلو پاشیده باشند. اما اگر کسی خوب دقت میکرد، متوجه میشد که این خالها را یکییکی نقاشی کردهاند؛ جوری که انگار خالها مالِ گلهای ارکیده بوده، و بعد به تمامِ سطحِ تابلو سرایت کرده است. قیمتِ تابلو از بقیۀ کارها گرانتر بود، ولی مرد آن را خرید و زن تابلو را با پُستِ سفارشی برایش فرستاد. چند روز بعد، زن ایمیلی دریافت کرد که مرد در آن نوشته بود هرروز دستِکم نیمساعت تابلو را نگاه میکند و به فکر فرومیرود. زن از این تعریف خوشش آمد، و در جواب نوشت این تابلو را زمانی کشیده است، که تازه همسرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرد، و زن در ادامه نوشت نمیخواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند، و رو به آینده قدم بردارد. مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»
کمکم پیامها طولانیتر، و لحنِ آنها صمیمانهتر شد. از افکار و عقاید و نگاهشان به زندگی میگفتند، و از سبکهای نقاشی و تکنیکهای مختلف و نقاشهایِ موردعلاقهشان حرف میزدند. احساس میکردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند؛ دنیایی جدا از روزمرگیهاشان، دنیایی که فقط مالِ آنها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند، مثلِ سیارهای کوچک، در کهکشانی ناشناخته...
بعدها بیشتر با هم تلفنی، و دربارۀ مسائل خصوصیتر صحبت میکردند. کمال از تنهاییاش میگفت، و اینکه همیشه منتظر بوده تا یک احساسِ واقعی نسبت به زنی پیدا کند، زنی که بتواند او را درک کند، زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرد که خیلی به همسرش وابسته بوده، و بعداز مرگِ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن دوباره او را به زندگی برگردانده است.
بعداز چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطهشان باید حالت جدیتر و واقعیتری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت بههم احساس میکردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمیشد. میدانستند دیگر نوجوان نیستند که تحتتأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبههای زودگذرِ جنسی را هم مدتها بود که تجربه کرده، و پشتِ سر گذاشته بودند. هردو به آینده فکر میکردند، به روزها و ماهها و سالهایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب، همدیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر میکردی نبودم چی؟»
کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر میکنی نباشم».
پس از کمی سکوت، همزمان گفته بودند: «باید دید...»
و بعد با هم به این همآوایی خندیده بودند. مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته بهسمتِ شهری که زن در آن زندگی میکرد، راه افتاد. در راه، نسیم هرساعت زنگ میزد و حالش را میپرسید. میگفت: «باید با هواپیما میاومدی عزیزم».
اما کمال که از پرواز وحشت داشت، جواب میداد: «اینطوری راحتترم. خیلی وقت بود توی جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
ارکیدههای خالدار
(بخش سوم)
نویسنده: #م_سرخوش
نسیم آهسته از کنارِ کمال بلند میشود. شب شده است. صدای نفسهای آسودۀ مرد را در اتاقِ خوابش میشنود؛ اتاقی که مدتها تنها در آن خوابیده بود، و گاهی فشارهای عصبی و میلِ سرکوبشدۀ جسم و افکارِ تیره و مبهم، باعث شده بود خودش را روی تخت انداخته و زار بزند.
ملافه را روی کمال میکشد، و در تاریکی لباس میپوشد. به آشپزخانه میرود. میداند که وقتی کمال بیدار شود، حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمیدارد. کمی فکر میکند، و بعد بستۀ دیگری هم برمیدارد. هویج و فلفلدلمه و پیاز را ریز میکند. درِ قابلمه را میگذارد و شعله را کم میکند. میخواهد به اتاق برگردد، اما قبل از بازکردنِ درِ اتاق، داخلِ راهرو میایستد. درِ آپارتمان را باز میکند و کفشهای کمال را برمیدارد. کفشها را میگذارد داخلِ جاکفشی. در اتاق، روی تخت دراز میکشد. کمی بعد، باز بلند میشود. لباسهایش را در میآوَرَد، و میرود زیرِ ملافه. خودش را در بغلِ مرد جا میکند. صورتِ کمال را در خواب میبوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار میدهد. چشمهایش را میبندد. مدت طولانی بیدار میماند، و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر میدهد. بالاخره خوابش میبَرَد.
نیمههای شب، کمال بیدار میشود. خستگیاش رفع شده و احساسِ سبکی میکند. بدنش را کشوقوس میدهد. ملافه را کنار میزند، بعد ملافه را از روی نسیم هم برمیدارد. پوستِ نرمِ او را آرامآرام نوازش میکند. باید به دستشویی برود. آهسته بلند میشود. میخواهد لباس بپوشد، اما چون تاریک است منصرف میشود. بوی خوش غذا را در خانه استشمام میکند. گرسنه شده است. با خودش میگوید کاش نسیم زودتر بیدار شود. وقتی از دستشویی به اتاق برمیگردد، روی دیوار دست میکشد، و کلیدِ برق را پیدا میکند. اتاق روشن میشود، و کمال به چیزی که دارد میبیند، ماتش میبَرَد...
نسیم مثلِ فرشتهای درحالِ رقص، به پشت خوابیده و دستهایش را بالای سرش بههم آورده است. از کمی زیرِ گردن تا روی شکم، و چند جا روی رانهایش، پُر است از خالخالهای ریزودرشت. لکوپیسهای تیرهروشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوهای، و بعضی جاها بیرنگِ بیرنگ است. زود چراغ را خاموش میکند. بیصدا لباسها و موبایلش را برمیدارد. درِ اتاق را آهسته میبندد و به هال میرود. هال روشن است. تند لباس میپوشد و روی کاناپه مینشیند. به پیشانیاش دست میکِشَد. بلند میشود. در خانه قدم میزند. دستهایش را در سینکِ ظرفشویی میشوید. بوی غذا حالش را بههم میزند. برمیگردد به هال و جلوی سهپایۀ نقاشی میایستد. پارچۀ گُلدار را برمیدارد. نقاشیِ یک مرد است؛ مردی با موهای نارنجی که روی گونههایش پُر از ککمک است. پارچه را روی تابلو میاندازد. درِ آپارتمان را آهسته باز میکند. ناگهان صدای زن را از پُشتِ سرش میشنود: «گذاشتم تو جاکفشی. اینجا خیلی محلۀ امنی نیست... برات غذا درست کردم، کاش بخوری، گرسنهای».
کمال میخواهد چیزی بگوید، اما نمیداند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمیداند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نه پایین میرود، نه بیرون میآید. بهطرف اتاق برمیگردد، اما نسیم در را میبندد و کمال صدای چرخیدنِ کلید را در قفل میشنود. کفشهایش را از جاکفشی برمیدارد و میپوشد. درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش میبندد و میرود.
پایان.
@Fiction_12
(بخش سوم)
نویسنده: #م_سرخوش
نسیم آهسته از کنارِ کمال بلند میشود. شب شده است. صدای نفسهای آسودۀ مرد را در اتاقِ خوابش میشنود؛ اتاقی که مدتها تنها در آن خوابیده بود، و گاهی فشارهای عصبی و میلِ سرکوبشدۀ جسم و افکارِ تیره و مبهم، باعث شده بود خودش را روی تخت انداخته و زار بزند.
ملافه را روی کمال میکشد، و در تاریکی لباس میپوشد. به آشپزخانه میرود. میداند که وقتی کمال بیدار شود، حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمیدارد. کمی فکر میکند، و بعد بستۀ دیگری هم برمیدارد. هویج و فلفلدلمه و پیاز را ریز میکند. درِ قابلمه را میگذارد و شعله را کم میکند. میخواهد به اتاق برگردد، اما قبل از بازکردنِ درِ اتاق، داخلِ راهرو میایستد. درِ آپارتمان را باز میکند و کفشهای کمال را برمیدارد. کفشها را میگذارد داخلِ جاکفشی. در اتاق، روی تخت دراز میکشد. کمی بعد، باز بلند میشود. لباسهایش را در میآوَرَد، و میرود زیرِ ملافه. خودش را در بغلِ مرد جا میکند. صورتِ کمال را در خواب میبوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار میدهد. چشمهایش را میبندد. مدت طولانی بیدار میماند، و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر میدهد. بالاخره خوابش میبَرَد.
نیمههای شب، کمال بیدار میشود. خستگیاش رفع شده و احساسِ سبکی میکند. بدنش را کشوقوس میدهد. ملافه را کنار میزند، بعد ملافه را از روی نسیم هم برمیدارد. پوستِ نرمِ او را آرامآرام نوازش میکند. باید به دستشویی برود. آهسته بلند میشود. میخواهد لباس بپوشد، اما چون تاریک است منصرف میشود. بوی خوش غذا را در خانه استشمام میکند. گرسنه شده است. با خودش میگوید کاش نسیم زودتر بیدار شود. وقتی از دستشویی به اتاق برمیگردد، روی دیوار دست میکشد، و کلیدِ برق را پیدا میکند. اتاق روشن میشود، و کمال به چیزی که دارد میبیند، ماتش میبَرَد...
نسیم مثلِ فرشتهای درحالِ رقص، به پشت خوابیده و دستهایش را بالای سرش بههم آورده است. از کمی زیرِ گردن تا روی شکم، و چند جا روی رانهایش، پُر است از خالخالهای ریزودرشت. لکوپیسهای تیرهروشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوهای، و بعضی جاها بیرنگِ بیرنگ است. زود چراغ را خاموش میکند. بیصدا لباسها و موبایلش را برمیدارد. درِ اتاق را آهسته میبندد و به هال میرود. هال روشن است. تند لباس میپوشد و روی کاناپه مینشیند. به پیشانیاش دست میکِشَد. بلند میشود. در خانه قدم میزند. دستهایش را در سینکِ ظرفشویی میشوید. بوی غذا حالش را بههم میزند. برمیگردد به هال و جلوی سهپایۀ نقاشی میایستد. پارچۀ گُلدار را برمیدارد. نقاشیِ یک مرد است؛ مردی با موهای نارنجی که روی گونههایش پُر از ککمک است. پارچه را روی تابلو میاندازد. درِ آپارتمان را آهسته باز میکند. ناگهان صدای زن را از پُشتِ سرش میشنود: «گذاشتم تو جاکفشی. اینجا خیلی محلۀ امنی نیست... برات غذا درست کردم، کاش بخوری، گرسنهای».
کمال میخواهد چیزی بگوید، اما نمیداند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمیداند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نه پایین میرود، نه بیرون میآید. بهطرف اتاق برمیگردد، اما نسیم در را میبندد و کمال صدای چرخیدنِ کلید را در قفل میشنود. کفشهایش را از جاکفشی برمیدارد و میپوشد. درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش میبندد و میرود.
پایان.
@Fiction_12
زمانستان
نوشتۀ #م_سرخوش
از ابرها نه، باران از چنارها میبارد. صدای قارقار؛ قارقارِ دستهجمعیِ هزاران کلاغ. اینجا خاکستری است و پُر از پَرهای کلاغ، پُر از پَرهای آدم هم. بارانی بیوقفه از پَر و لباس میبارد از بلندای درختها و بلندای ساختمانِ آسایشگاه. انگار آدمها روحِ برگها بودهاند و حالا خزان زده به زندگیشان، کوچیدهاند به دیاری دیگر، و پوستشان، پَرهاشان، برگهای زردشان، لباسهای رنگبهرنگشان، دارد میبارد از درختها و دیوارها و دیوارها و دیوارها - نفرین و لعنت ابدی به تمام دیوارها؛ مرئی و نامرئی - بلوزها، پالتوها، شلوارها، شالگردن و دستکش و کلاهها، حتی لباسهای زیر، با هر بادی رقصکنان به سمت کفِ سنگی و سرد سقوط میکنند. رقصِ ناشادِ انتهای نمایش، رقصِ پوچ و دلگیرِ مرگ، رقصِ بیوقفه و بازگشتناپذیرِ زمان. زمان، این دشمنِ مُدام، این پوستِ شادابی که چروکید، این موی افشانی که ریخت. موهای افشانِ رویا روی بالشت بود و بالشت، رد انداخته بر گونۀ گُلرنگش. کُرکهای نرمِ گونه، سرخیِ کمحالِ نشسته بر آن. سفتیِ پوستِ گونه، جنونِ لبهایم برای بوسیدن. نشستم کنارت. نکند بیدار شوی! نکند زندایی سر برسد! لبها را پیشبردم، گرمای نفسهای آسوده در خوابت، آتشِ تندی که شعلههایش گرداگرد وجودِ نوبالغم پیچد. دلهره، تپش، عرق، لمسِ کُرکهای طلایی با لبها. فهمیدی آخر بوسیدمت رویا؟! بوسهای که عمری در آتشِ آن سوخت جانم…
صبحِ فردای بوسهام، عقدت کردند برای پسری که مُرد و مَرد نشد.
لعنت به زمان. چرا چند سال زودتر مادر نزاییدم؟! چرا چندسال دیرتر داییام مادرت را باردارِ نطفۀ تو نکرد؟! نطفۀ این عشق کجا بستهشد رویا؟! چرا آنقدر بیگاه؟ کاش فقط میدانستم آخرش فهمیدی یا نه. کاش آن لحظه که بوسیدمت، مژگانت پای چشمانت سایه نینداخته بود. کاش در دریای نگاهت غرق میشدم، دست بر موهایت میکشیدم و بعد، میبوسیدمت. شاید آبِ آن دریا، آتشی را که چهل سال است میسوزاندم، خاموش میکرد. شاید چهل تا سیصد و شصت و پنج روز، هرشب با خیالِ آن بوسه نمیخوابیدم و چهل تا سیصد و شصت و پنج روز، هر صبح پیش از بیداری در بسترم، دنبال گرمای تنِ تو نمیگشتم. شاید ناامیدانه گرمای تن دیگری را اسیر این بستر نمیکردم خائنوار. شاید تنم اینجور خمیده نمیشد…
تنت خمیده بود که خبرم کردند «رویا برای همیشه خوابید…» تنت خمیده بود که رسیدم بالای سرت. فرتوت. خسته. واداده. دیگر کسی نبود بگوید «نمیشود» که بگوید «به صلاح نیست» که بگوید «رویا پنج سال از تو بزرگتر است.»
همه را بیرون کردم. شوهرت هم که سالها بود به افیون تن فروخته و چیزی از خودش باقی نگذاشته بود جز پوستِ تیرهای بر مشتی استخوان. تازه، آنوقت شوهرت نبود، یعنی مالکِ جنازهات که دیگر نبود. نشستم کنارت… نکندها هنوز زنده بودند، گیرم به شکلی دیگر. با من اندوهِ گرانِ یک عمر نشست. با من ترس از آبرو و رسوایی نشست. با من همسر و دو بچهام نشستند. نکندها مُردند. خودم را روی جنازهات مُثله کردم. حاصلِ یک عمر را به لحظهای با تو بودن فروختم و بر تن خمیدهات خمیدم… باز بچهای تازهبالغ بودم. بچهها پُشتِ در بودند. بچههای من، بچههای تو، وقتی جگرم چاکچاک میشد، وقتی میشکستم، در را شکستند. تنت چه سرد و خشکیده بود در آغوشم رویا. تنم خمیدهتر شد زیر بار آغوش بیجانت رویا. بوسۀ چهلسالهام، عمر بر باد رفتهام، عشق دیرینهام را پَس میخواستم از تو، از روزگار، از این زمانِ بیپیر…
گفتند «بابا دیوانه شده» گفتند «ماندنش در خانه صلاح نیست» میگفتند «اوهام میبیند و در بیداری هذیان میگوید». نمیفهمیدند رویا میبینم. رویایی که چهلسال خواستم و دَمنزدم. حالا هم نمیبینند. هیچکس نمیبیند این لباسها را که مثل بارانِ برگ از بالای چنارها و دیوارها میبارد! این کفشها را که در محوطۀ خاکستری و سردِ آسایشگاه روی هم انباشته شدهاست. کفشهایی برای رفتن. لباسهایی که روزی پوشش بدنها بودند، بدنهایی که چروکیده و خمیده، در خاک میپوسند. من، روی خاک، زندگی را به بیعشقی پوسیدم… سهمم از زندگی فقط دو بوسه بود؛ یکی در خواب، دیگری در مرگ.
پایان.
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
از ابرها نه، باران از چنارها میبارد. صدای قارقار؛ قارقارِ دستهجمعیِ هزاران کلاغ. اینجا خاکستری است و پُر از پَرهای کلاغ، پُر از پَرهای آدم هم. بارانی بیوقفه از پَر و لباس میبارد از بلندای درختها و بلندای ساختمانِ آسایشگاه. انگار آدمها روحِ برگها بودهاند و حالا خزان زده به زندگیشان، کوچیدهاند به دیاری دیگر، و پوستشان، پَرهاشان، برگهای زردشان، لباسهای رنگبهرنگشان، دارد میبارد از درختها و دیوارها و دیوارها و دیوارها - نفرین و لعنت ابدی به تمام دیوارها؛ مرئی و نامرئی - بلوزها، پالتوها، شلوارها، شالگردن و دستکش و کلاهها، حتی لباسهای زیر، با هر بادی رقصکنان به سمت کفِ سنگی و سرد سقوط میکنند. رقصِ ناشادِ انتهای نمایش، رقصِ پوچ و دلگیرِ مرگ، رقصِ بیوقفه و بازگشتناپذیرِ زمان. زمان، این دشمنِ مُدام، این پوستِ شادابی که چروکید، این موی افشانی که ریخت. موهای افشانِ رویا روی بالشت بود و بالشت، رد انداخته بر گونۀ گُلرنگش. کُرکهای نرمِ گونه، سرخیِ کمحالِ نشسته بر آن. سفتیِ پوستِ گونه، جنونِ لبهایم برای بوسیدن. نشستم کنارت. نکند بیدار شوی! نکند زندایی سر برسد! لبها را پیشبردم، گرمای نفسهای آسوده در خوابت، آتشِ تندی که شعلههایش گرداگرد وجودِ نوبالغم پیچد. دلهره، تپش، عرق، لمسِ کُرکهای طلایی با لبها. فهمیدی آخر بوسیدمت رویا؟! بوسهای که عمری در آتشِ آن سوخت جانم…
صبحِ فردای بوسهام، عقدت کردند برای پسری که مُرد و مَرد نشد.
لعنت به زمان. چرا چند سال زودتر مادر نزاییدم؟! چرا چندسال دیرتر داییام مادرت را باردارِ نطفۀ تو نکرد؟! نطفۀ این عشق کجا بستهشد رویا؟! چرا آنقدر بیگاه؟ کاش فقط میدانستم آخرش فهمیدی یا نه. کاش آن لحظه که بوسیدمت، مژگانت پای چشمانت سایه نینداخته بود. کاش در دریای نگاهت غرق میشدم، دست بر موهایت میکشیدم و بعد، میبوسیدمت. شاید آبِ آن دریا، آتشی را که چهل سال است میسوزاندم، خاموش میکرد. شاید چهل تا سیصد و شصت و پنج روز، هرشب با خیالِ آن بوسه نمیخوابیدم و چهل تا سیصد و شصت و پنج روز، هر صبح پیش از بیداری در بسترم، دنبال گرمای تنِ تو نمیگشتم. شاید ناامیدانه گرمای تن دیگری را اسیر این بستر نمیکردم خائنوار. شاید تنم اینجور خمیده نمیشد…
تنت خمیده بود که خبرم کردند «رویا برای همیشه خوابید…» تنت خمیده بود که رسیدم بالای سرت. فرتوت. خسته. واداده. دیگر کسی نبود بگوید «نمیشود» که بگوید «به صلاح نیست» که بگوید «رویا پنج سال از تو بزرگتر است.»
همه را بیرون کردم. شوهرت هم که سالها بود به افیون تن فروخته و چیزی از خودش باقی نگذاشته بود جز پوستِ تیرهای بر مشتی استخوان. تازه، آنوقت شوهرت نبود، یعنی مالکِ جنازهات که دیگر نبود. نشستم کنارت… نکندها هنوز زنده بودند، گیرم به شکلی دیگر. با من اندوهِ گرانِ یک عمر نشست. با من ترس از آبرو و رسوایی نشست. با من همسر و دو بچهام نشستند. نکندها مُردند. خودم را روی جنازهات مُثله کردم. حاصلِ یک عمر را به لحظهای با تو بودن فروختم و بر تن خمیدهات خمیدم… باز بچهای تازهبالغ بودم. بچهها پُشتِ در بودند. بچههای من، بچههای تو، وقتی جگرم چاکچاک میشد، وقتی میشکستم، در را شکستند. تنت چه سرد و خشکیده بود در آغوشم رویا. تنم خمیدهتر شد زیر بار آغوش بیجانت رویا. بوسۀ چهلسالهام، عمر بر باد رفتهام، عشق دیرینهام را پَس میخواستم از تو، از روزگار، از این زمانِ بیپیر…
گفتند «بابا دیوانه شده» گفتند «ماندنش در خانه صلاح نیست» میگفتند «اوهام میبیند و در بیداری هذیان میگوید». نمیفهمیدند رویا میبینم. رویایی که چهلسال خواستم و دَمنزدم. حالا هم نمیبینند. هیچکس نمیبیند این لباسها را که مثل بارانِ برگ از بالای چنارها و دیوارها میبارد! این کفشها را که در محوطۀ خاکستری و سردِ آسایشگاه روی هم انباشته شدهاست. کفشهایی برای رفتن. لباسهایی که روزی پوشش بدنها بودند، بدنهایی که چروکیده و خمیده، در خاک میپوسند. من، روی خاک، زندگی را به بیعشقی پوسیدم… سهمم از زندگی فقط دو بوسه بود؛ یکی در خواب، دیگری در مرگ.
پایان.
@Fiction_12
هاینریش_بل_ویکیپدیا،_دانشنامهٔ_آزاد1.PDF
237.5 KB
#معرفی_نویسنده
#هاینریش_بل
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «و حتی یک کلمه هم نگفت» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
#هاینریش_بل
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «و حتی یک کلمه هم نگفت» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
اعداد
(بخش اول)
نوشتۀ #م_سرخوش
خدا به من و خانوادهام رحم کرد وگرنه الآن همه مُرده بودیم. تا بیدار شدم و از تخت پایین آمدم، چشمم افتاد به لولۀ بخاری که از جایش در آمده بود. فوری آن را جا زدم. روی تخت نشستم تا ببینم حالِ همسر و بچهام خوب است یا نه. پردهها کشیده و هوا ابری و اتاق تاریک است. دستم را یکییکی روی گردنشان میگذارم. وقتی خیالم راحت میشود که نبضشان منظم است، بلند میشوم. یادم میافتد امسال زمستان نرفتهام بالای پشتِ بام، و لولۀ دودکش را بررسی نکردهام. به ساعت نگاه میکنم؛ همین حالا هم دیرم شده است، اما چه میشود کرد، به دلم بد افتاده. با خودم میگویم به درک، فوقش کمی دیر به اداره میرسم. فوقش توبیخ میشوم، اخراجم که نمیکنند. تازه اصلاً تو بگو اخراجم بکنند، کدام مهمتر است؛ کار یا جانِ زن و بچهام؟! گر خدای نکرده اتفاق بدی برایشان بیفتد، کار به چه دردم میخورَد؟!
همینطور که این حرفها را تکرار میکنم، لباس میپوشم. روی پشتِ بام تا بالای قوزکِ پا برف نشسته. بهزحمت خودم را به لولۀ دودکش میرسانم. ظاهراً که مشکلی ندارد؛ لوله گرم است و دودِ گرم از آن بالا میآید. حالا میتوانم با خیالِ راحت برگردم و بروم سرِ کار. میدانم که سومین لوله از سمتِ راستِ دیوار، لولۀ دودکشِ ما است، اما باز یکآن شک به دلم میافتد. از وسطِ راهپلهها برمیگردم و این بار تمامِ لولههای همسایهها را هم نگاه میکنم. همه درست و گرم هستند. نمیفهمم چرا اینقدر بیقرار و دلنگرانم. لابد بهخاطرِ لوله بخاری، و ترسی که از دیدنش به دلم افتاده است. بههرحال به خانه برمیگردم و لباسِ ادارهام را میپوشم. دیگر حسابی دیر شده است. باعجله از خانه بیرون میزنم. خیابانها پوشیده از برف و یخ هستند و نمیشود تند راه رفت؛ بهانۀ خوبیست برای تأخیر. میتوانم بگویم اتوبوس دیر آمد، یا تصادف شده بود و در ترافیک ماندم. از کوچۀ خلوتِ پشتِ پارک رد میشوم. مثلِ بیشترِ روزها یک دختر و پسرِ نوجوان در گوشهای دنج کنارِ هم نشستهاند. کمی جلوتر میروم. راستش از دیدنِ این بچهها لذت میبرم. شور و هیجانِ سالهای رفتهام را بهخاطرم میآورند. آن وقتها که تا این حد اسیرِ روزمرگی و دربندِ این زندگیِ ماشینی نشده بودم. روزهایی که هنوز فرصت داشتم برای آیندهام فکر کنم و از بینِ صدها راه، یکی را انتخاب کنم. اما آدم بالاخره مجبور میشود انتخاب کند، و هر انتخابی یعنی یکجور محدودیت. وقتی انتخاب میکنی کارمند باشی، دیگر نمیتوانی کاسب و جهانگرد و ورزشکار و هنرمند و... هم باشی. و بعد بیشک مواقعی در زندگیات پیش میآید که با خودت میگویی «یعنی اگر کاسب یا هنرمند یا ورزشکار میشدم، زندگیام پربارتر نبود؟!»
همینطور وقتی انتخاب میکنی با یک زن ازدواج کنی، دیگر نمیتوانی با زنهای دیگر هم ازدواج کرده باشی. و آن زن هرقدر هم آدمِ خوبی باشد، باز لحظاتی در زندگیات پیش خواهد آمد که در دل بگویی «یعنی اگر بهجای این زن با فلانی ازدواج کرده بودم، حالا زندگیام شیرینتر نبود؟ آیا خوشبختتر نبودم؟!»
وقتی این نوجوانهای پرانرژی و شاد را میبینم، به این فکر میکنم که مثلاً دَه سال بعد، یادشان هست در چنین روزی کنارِ هم نشسته بودند و داشتند کمکم قدم در راهِ انتخابی میگذاشتند که باقیماندۀ زندگیشان را تحتتأثیر قرار داده؟
معمولاً کنارِ هم مینشینند و محجوبانه حرف میزنند. بعضیها که کمی جسورتر هستند، دستهای هم را میگیرند و بلندتر صحبت میکنند، اما اینبار از دور متوجه شدم که این دختر و پسر دارند همدیگر را میبوسند. لبخند زده و سر تکان میدهم. خب، هوا سرد است و آنها هم گرم، چه عیبی دارد؟ حتماً متوجه آمدنِ من نشدهاند... چند سرفۀ بلند میکنم، ولی انگار نمیشنوند. با خودم میگویم «خب دیگه بچهها تقصیر خودتونه، من خبر دادم که دارم میام. بههرحال اینجا که اتاقخواب نیست» و نزدیکتر میشوم. حالا در یکقدمیشان هستم و مستقیم به آنها نگاه میکنم. جوری با ولع همدیگر را میبوسند که انگار امروز آخرین روزِ عمرشان است و دیگر هیچ فرصتی برای این کارها ندارند. با دیدنِ این صحنه از طرفی خجالتزدهام، و از طرفی فکر میکنم کاش قبلاز بیرون آمدن از خانه، همسر و بچهام را بوسیده بودم. مثلِ اینکه متوجه حضورم میشوند. زود از هم جدا شده و بیحرکت مینشینند.
وقتی رویشان را به طرفِ من میکنند، چیزِ خارقالعادهای میبینم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش اول)
نوشتۀ #م_سرخوش
خدا به من و خانوادهام رحم کرد وگرنه الآن همه مُرده بودیم. تا بیدار شدم و از تخت پایین آمدم، چشمم افتاد به لولۀ بخاری که از جایش در آمده بود. فوری آن را جا زدم. روی تخت نشستم تا ببینم حالِ همسر و بچهام خوب است یا نه. پردهها کشیده و هوا ابری و اتاق تاریک است. دستم را یکییکی روی گردنشان میگذارم. وقتی خیالم راحت میشود که نبضشان منظم است، بلند میشوم. یادم میافتد امسال زمستان نرفتهام بالای پشتِ بام، و لولۀ دودکش را بررسی نکردهام. به ساعت نگاه میکنم؛ همین حالا هم دیرم شده است، اما چه میشود کرد، به دلم بد افتاده. با خودم میگویم به درک، فوقش کمی دیر به اداره میرسم. فوقش توبیخ میشوم، اخراجم که نمیکنند. تازه اصلاً تو بگو اخراجم بکنند، کدام مهمتر است؛ کار یا جانِ زن و بچهام؟! گر خدای نکرده اتفاق بدی برایشان بیفتد، کار به چه دردم میخورَد؟!
همینطور که این حرفها را تکرار میکنم، لباس میپوشم. روی پشتِ بام تا بالای قوزکِ پا برف نشسته. بهزحمت خودم را به لولۀ دودکش میرسانم. ظاهراً که مشکلی ندارد؛ لوله گرم است و دودِ گرم از آن بالا میآید. حالا میتوانم با خیالِ راحت برگردم و بروم سرِ کار. میدانم که سومین لوله از سمتِ راستِ دیوار، لولۀ دودکشِ ما است، اما باز یکآن شک به دلم میافتد. از وسطِ راهپلهها برمیگردم و این بار تمامِ لولههای همسایهها را هم نگاه میکنم. همه درست و گرم هستند. نمیفهمم چرا اینقدر بیقرار و دلنگرانم. لابد بهخاطرِ لوله بخاری، و ترسی که از دیدنش به دلم افتاده است. بههرحال به خانه برمیگردم و لباسِ ادارهام را میپوشم. دیگر حسابی دیر شده است. باعجله از خانه بیرون میزنم. خیابانها پوشیده از برف و یخ هستند و نمیشود تند راه رفت؛ بهانۀ خوبیست برای تأخیر. میتوانم بگویم اتوبوس دیر آمد، یا تصادف شده بود و در ترافیک ماندم. از کوچۀ خلوتِ پشتِ پارک رد میشوم. مثلِ بیشترِ روزها یک دختر و پسرِ نوجوان در گوشهای دنج کنارِ هم نشستهاند. کمی جلوتر میروم. راستش از دیدنِ این بچهها لذت میبرم. شور و هیجانِ سالهای رفتهام را بهخاطرم میآورند. آن وقتها که تا این حد اسیرِ روزمرگی و دربندِ این زندگیِ ماشینی نشده بودم. روزهایی که هنوز فرصت داشتم برای آیندهام فکر کنم و از بینِ صدها راه، یکی را انتخاب کنم. اما آدم بالاخره مجبور میشود انتخاب کند، و هر انتخابی یعنی یکجور محدودیت. وقتی انتخاب میکنی کارمند باشی، دیگر نمیتوانی کاسب و جهانگرد و ورزشکار و هنرمند و... هم باشی. و بعد بیشک مواقعی در زندگیات پیش میآید که با خودت میگویی «یعنی اگر کاسب یا هنرمند یا ورزشکار میشدم، زندگیام پربارتر نبود؟!»
همینطور وقتی انتخاب میکنی با یک زن ازدواج کنی، دیگر نمیتوانی با زنهای دیگر هم ازدواج کرده باشی. و آن زن هرقدر هم آدمِ خوبی باشد، باز لحظاتی در زندگیات پیش خواهد آمد که در دل بگویی «یعنی اگر بهجای این زن با فلانی ازدواج کرده بودم، حالا زندگیام شیرینتر نبود؟ آیا خوشبختتر نبودم؟!»
وقتی این نوجوانهای پرانرژی و شاد را میبینم، به این فکر میکنم که مثلاً دَه سال بعد، یادشان هست در چنین روزی کنارِ هم نشسته بودند و داشتند کمکم قدم در راهِ انتخابی میگذاشتند که باقیماندۀ زندگیشان را تحتتأثیر قرار داده؟
معمولاً کنارِ هم مینشینند و محجوبانه حرف میزنند. بعضیها که کمی جسورتر هستند، دستهای هم را میگیرند و بلندتر صحبت میکنند، اما اینبار از دور متوجه شدم که این دختر و پسر دارند همدیگر را میبوسند. لبخند زده و سر تکان میدهم. خب، هوا سرد است و آنها هم گرم، چه عیبی دارد؟ حتماً متوجه آمدنِ من نشدهاند... چند سرفۀ بلند میکنم، ولی انگار نمیشنوند. با خودم میگویم «خب دیگه بچهها تقصیر خودتونه، من خبر دادم که دارم میام. بههرحال اینجا که اتاقخواب نیست» و نزدیکتر میشوم. حالا در یکقدمیشان هستم و مستقیم به آنها نگاه میکنم. جوری با ولع همدیگر را میبوسند که انگار امروز آخرین روزِ عمرشان است و دیگر هیچ فرصتی برای این کارها ندارند. با دیدنِ این صحنه از طرفی خجالتزدهام، و از طرفی فکر میکنم کاش قبلاز بیرون آمدن از خانه، همسر و بچهام را بوسیده بودم. مثلِ اینکه متوجه حضورم میشوند. زود از هم جدا شده و بیحرکت مینشینند.
وقتی رویشان را به طرفِ من میکنند، چیزِ خارقالعادهای میبینم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
اعداد
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
جلویِ صورتِ هر کدام از آنها، یکسری عدد وجود دارد. اعداد جایی جلویِ پیشانیشان نوشته شده است. البته نه دقیقاً روی پیشانی، بلکه با اندکی فاصله از پیشانی، و روی هوا. برای پسر نوشته «بیستوهشت سال و یک ماه و دو هفته و سه روز و پنج ساعت و...»، و دقیقه و ثانیه هم دارد... برای دختر هم «چهلونه سال و چهار ماه و یک هفته و...»
گیج و منگ شدهام. فکر میکنم لابد این هم یکی از همین اختراعاتِ دیجیتالیِ عجیبغریب امروزی است. در این دورهزمانه آدم چیزهایی میبیند که تا سی سال قبل به عقلِ جن هم نمیرسید. سی سال قبل که من هشتساله بودم، تصورِ تلویزیونِ رنگی برای خیلیها عجیب بود، و از هر بیست خانه شاید یکی بهزحمت تلفن داشت. حالا بچۀ پنجسالهام مدام با تبلتش فیلم و کارتون نگاه میکند. بنابراین نباید از دیدنِ این اعداد زیاد جابخورم. اما تعجبم بیشتر از دیدنِ مردِ مسنی است که دارد از روبهرو میآید. او هم جلویِ پیشانیاش از همین اعداد دارد. برای او نوشته است: «دو دقیقه و هفده ثانیه و چهلوچهار صدم ثانیه».
وقتی پیرمرد از کنارم رد میشود، میایستم. برمیگردم و نگاهش میکنم. او به نیمکتی که زوجِ جوان روی آن نشستهاند رسیده، نگاهی به آنها کرده و میگذرد. هنوز پنجاه قدم دور نشده، که دختر و پسر دوباره بههم میچسبند. کمی نگاهشان میکنم، بعد بهطرفشان راه میافتم. در چند قدمیِ نیمکت میایستم. میخواهم چیزی بگویم، که یکدفعه صدای بلندِ ترمز و لیز خوردنِ ماشین، و بعد صدای خفۀ برخورد با چیزی از سمتِ خیابانِ اصلی میآید. دختر و پسر بلافاصله از جا میپرند و به طرفِ خیابان خیز برمیدارند. من هم با فاصلۀ کمی پشتِ سرشان میدوم.
دختر و پسر چند ثانیه زودتر از من بالای سرِ پیرمرد رسیدهاند. ماشینی روی یخها سُر خورده و بعد از برخورد با پیرمرد در جوی کنارِ خیابان پرت شده است. پیرمرد روی برفها افتاده است. از دهان و بینیاش خون میآید. زیرِ سرِ طاسش حوضچۀ کوچکِ قرمزی در برف درست شده است. اعدادِ جلویِ پیشانیاش حالا منفی هستند: «منفیِ پنجاه ثانیه».
کمکم آدمها جمع میشوند. مشتریها و مغازهدارها از مغازهها بیرون آمده، و چند ماشین هم توقف کردهاند. ماتومبهوت به آدمها نگاه میکنم. همه جلویِ پیشانیشان از همان اعدادِ مسخرۀ لعنتی دارند. تلوتلو میخورم. نمیفهمم چه حالی دارم. انگار دلشورهای که از صبح بهجانم افتاده بود هر آن بیشتر و بیشتر میشود. حسوحالِ غریبی دارم. نمیدانم چهطور باید توضیح بدهم؛ یک جور رهاشدگی، یک جور ترسِ لذتبخش درونم را پُر کرده است. شاید فقط کسی که با چتر نجات از هواپیما پریده باشد بتواند این حال را درک کند. شاید همهاش بهخاطرِ دیدنِ جنازۀ این پیرمرد باشد. فکرِ زن و بچهام یک لحظه راحتم نمیگذارد. دلم پیشِ آنهاست. نگرانم. با این حالی که دارم بعید میدانم بتوانم به اداره بروم. بهتر است برگردم. از جمعیت دور میشوم و بهسمتِ خانه میدوم. با عجله درِ اتاقخواب را باز میکنم. هنوز خواب هستند. لبۀ تخت، کنارِ همسرم مینشینم. تکانش میدهم. هراسان صدایش میکنم. بهطرفم برمیگردد. چشمهایش را چندمرتبه باز و بسته میکند. با کفِ دست صورتش را میمالد و میگوید: «چیه؟»
هیچ چیز نمیگویم. فقط نگاهش میکنم. به صورتش، و به اعدادِ جلویِ پیشانیاش نگاه میکنم. دستش را از صورتش برمیدارد. نگاهم میکند. تندتند پلک میزند. میگوید: «این عددا چیه بالای پیشونیت؟!»
چهطور به فکرِ خودم نرسیده بود؟! از جا میپرم. به دستشویی میروم. خودم را در آینه نگاه میکنم. کموبیش همان اعدادی که جلویِ پیشانیِ همسرم خوانده بودم، روی پیشانیِ خودم هم هست «منفیِ شش ساعت و پانزده دقیقه و بیستونه ثانیه».
در یکآن همهچیز برایم روشن میشود. فکر میکنم حالا چهطور باید قضیه را به همسر و بچهام بگویم؟!
پایان.
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #م_سرخوش
جلویِ صورتِ هر کدام از آنها، یکسری عدد وجود دارد. اعداد جایی جلویِ پیشانیشان نوشته شده است. البته نه دقیقاً روی پیشانی، بلکه با اندکی فاصله از پیشانی، و روی هوا. برای پسر نوشته «بیستوهشت سال و یک ماه و دو هفته و سه روز و پنج ساعت و...»، و دقیقه و ثانیه هم دارد... برای دختر هم «چهلونه سال و چهار ماه و یک هفته و...»
گیج و منگ شدهام. فکر میکنم لابد این هم یکی از همین اختراعاتِ دیجیتالیِ عجیبغریب امروزی است. در این دورهزمانه آدم چیزهایی میبیند که تا سی سال قبل به عقلِ جن هم نمیرسید. سی سال قبل که من هشتساله بودم، تصورِ تلویزیونِ رنگی برای خیلیها عجیب بود، و از هر بیست خانه شاید یکی بهزحمت تلفن داشت. حالا بچۀ پنجسالهام مدام با تبلتش فیلم و کارتون نگاه میکند. بنابراین نباید از دیدنِ این اعداد زیاد جابخورم. اما تعجبم بیشتر از دیدنِ مردِ مسنی است که دارد از روبهرو میآید. او هم جلویِ پیشانیاش از همین اعداد دارد. برای او نوشته است: «دو دقیقه و هفده ثانیه و چهلوچهار صدم ثانیه».
وقتی پیرمرد از کنارم رد میشود، میایستم. برمیگردم و نگاهش میکنم. او به نیمکتی که زوجِ جوان روی آن نشستهاند رسیده، نگاهی به آنها کرده و میگذرد. هنوز پنجاه قدم دور نشده، که دختر و پسر دوباره بههم میچسبند. کمی نگاهشان میکنم، بعد بهطرفشان راه میافتم. در چند قدمیِ نیمکت میایستم. میخواهم چیزی بگویم، که یکدفعه صدای بلندِ ترمز و لیز خوردنِ ماشین، و بعد صدای خفۀ برخورد با چیزی از سمتِ خیابانِ اصلی میآید. دختر و پسر بلافاصله از جا میپرند و به طرفِ خیابان خیز برمیدارند. من هم با فاصلۀ کمی پشتِ سرشان میدوم.
دختر و پسر چند ثانیه زودتر از من بالای سرِ پیرمرد رسیدهاند. ماشینی روی یخها سُر خورده و بعد از برخورد با پیرمرد در جوی کنارِ خیابان پرت شده است. پیرمرد روی برفها افتاده است. از دهان و بینیاش خون میآید. زیرِ سرِ طاسش حوضچۀ کوچکِ قرمزی در برف درست شده است. اعدادِ جلویِ پیشانیاش حالا منفی هستند: «منفیِ پنجاه ثانیه».
کمکم آدمها جمع میشوند. مشتریها و مغازهدارها از مغازهها بیرون آمده، و چند ماشین هم توقف کردهاند. ماتومبهوت به آدمها نگاه میکنم. همه جلویِ پیشانیشان از همان اعدادِ مسخرۀ لعنتی دارند. تلوتلو میخورم. نمیفهمم چه حالی دارم. انگار دلشورهای که از صبح بهجانم افتاده بود هر آن بیشتر و بیشتر میشود. حسوحالِ غریبی دارم. نمیدانم چهطور باید توضیح بدهم؛ یک جور رهاشدگی، یک جور ترسِ لذتبخش درونم را پُر کرده است. شاید فقط کسی که با چتر نجات از هواپیما پریده باشد بتواند این حال را درک کند. شاید همهاش بهخاطرِ دیدنِ جنازۀ این پیرمرد باشد. فکرِ زن و بچهام یک لحظه راحتم نمیگذارد. دلم پیشِ آنهاست. نگرانم. با این حالی که دارم بعید میدانم بتوانم به اداره بروم. بهتر است برگردم. از جمعیت دور میشوم و بهسمتِ خانه میدوم. با عجله درِ اتاقخواب را باز میکنم. هنوز خواب هستند. لبۀ تخت، کنارِ همسرم مینشینم. تکانش میدهم. هراسان صدایش میکنم. بهطرفم برمیگردد. چشمهایش را چندمرتبه باز و بسته میکند. با کفِ دست صورتش را میمالد و میگوید: «چیه؟»
هیچ چیز نمیگویم. فقط نگاهش میکنم. به صورتش، و به اعدادِ جلویِ پیشانیاش نگاه میکنم. دستش را از صورتش برمیدارد. نگاهم میکند. تندتند پلک میزند. میگوید: «این عددا چیه بالای پیشونیت؟!»
چهطور به فکرِ خودم نرسیده بود؟! از جا میپرم. به دستشویی میروم. خودم را در آینه نگاه میکنم. کموبیش همان اعدادی که جلویِ پیشانیِ همسرم خوانده بودم، روی پیشانیِ خودم هم هست «منفیِ شش ساعت و پانزده دقیقه و بیستونه ثانیه».
در یکآن همهچیز برایم روشن میشود. فکر میکنم حالا چهطور باید قضیه را به همسر و بچهام بگویم؟!
پایان.
@Fiction_12
شهر دزدها
نویسنده: #ایتالو_کالوینو
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
@Fiction_12
نویسنده: #ایتالو_کالوینو
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
@Fiction_12
Forwarded from غزلــک
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
#خیام
#رباعیات
@Ghazalak1
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
#خیام
#رباعیات
@Ghazalak1
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
جناب آقای محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجۀ پیشین، فرمودند که مقصر سقوط بالگردِ رییسجمهور، آمریکاست! ایشان استدلال کردند که چون آمریکا با اِعمال تحریمها مانع از رسیدن لوازم و قطعات یدکیِ بالگرد به ایران شدهاست، پس این سانحه هم در پروندۀ جنایاتش ثبت خواهد شد.
البته که ملت ایران خوب میدانند و بر کسی پوشیده نیست که از گران شدن نان و آب و پوشک تا زلزله و سیل و موشک، همهاش زیر سر آمریکاست، اما بنده یک سؤال دارم:
مگر آمریکا به ما پهپاد و موشکِ کروز و بالستیک و... داد که موفق شدیم در آن شب بهیادماندنی! آن آتشبازی بزرگ را روی آسمان اسرائیل اجرا کنیم؟ مسلماً میگویند «خیر». پس چرا آنجا توانستیم در زمینۀ نظامی خودکفا بشویم و صدها موشک و پهپاد را از فاصلۀ هزار و چند کیلومتری بهسلامت به خاک دشمن برسانیم، اما نتوانستیم فقط یک بالگرد را که اتفاقاً حامل رییسجمهور و چند مقام دولتی مهم دیگر بود، در خاک خودمان سالم به مقصد برسانیم؟!
آیا اگر فقط درصدی از تمرکز و اطلاعات و نیروی انسانی و بودجۀ نظامیمان را صرف رفاه و امنیت و... کرده بودیم، این اتفاق و هزاران اتفاق مشابه میافتاد؟
جناب ظریف، این دودی که سالهاست دارد به چشم مردم میرود و دَم نمیزنند، اینبار به چشم دولت رفتهاست. پس در قارههای دیگر دنبال مقصر نگردیم، تفکرمان باید عوض شود.
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
جناب آقای محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجۀ پیشین، فرمودند که مقصر سقوط بالگردِ رییسجمهور، آمریکاست! ایشان استدلال کردند که چون آمریکا با اِعمال تحریمها مانع از رسیدن لوازم و قطعات یدکیِ بالگرد به ایران شدهاست، پس این سانحه هم در پروندۀ جنایاتش ثبت خواهد شد.
البته که ملت ایران خوب میدانند و بر کسی پوشیده نیست که از گران شدن نان و آب و پوشک تا زلزله و سیل و موشک، همهاش زیر سر آمریکاست، اما بنده یک سؤال دارم:
مگر آمریکا به ما پهپاد و موشکِ کروز و بالستیک و... داد که موفق شدیم در آن شب بهیادماندنی! آن آتشبازی بزرگ را روی آسمان اسرائیل اجرا کنیم؟ مسلماً میگویند «خیر». پس چرا آنجا توانستیم در زمینۀ نظامی خودکفا بشویم و صدها موشک و پهپاد را از فاصلۀ هزار و چند کیلومتری بهسلامت به خاک دشمن برسانیم، اما نتوانستیم فقط یک بالگرد را که اتفاقاً حامل رییسجمهور و چند مقام دولتی مهم دیگر بود، در خاک خودمان سالم به مقصد برسانیم؟!
آیا اگر فقط درصدی از تمرکز و اطلاعات و نیروی انسانی و بودجۀ نظامیمان را صرف رفاه و امنیت و... کرده بودیم، این اتفاق و هزاران اتفاق مشابه میافتاد؟
جناب ظریف، این دودی که سالهاست دارد به چشم مردم میرود و دَم نمیزنند، اینبار به چشم دولت رفتهاست. پس در قارههای دیگر دنبال مقصر نگردیم، تفکرمان باید عوض شود.
@Fiction_12
محکمۀ جنایی
(بخش اول)
نویسنده: #یاروسلاو_هاشک
تمام روزنامهها در یک نكته متفقالقول بودند: «تبهكاری كه در برابر هیئتمنصفه قرار گرفته، فردی است كه هر آدم نسبتاً پدرمادرداری باید سعی كند تنهاش به تنۀ او نخورد، زیرا این جانی عامل جنایت غیرقابلتصوری شده است».
اكنون او با حالتی از رضا و تسلیم، خود را در اختیار سرنوشتی میگذاشت كه میدانست انتظارش را میكشد. یقین داشت كه دارش میزنند. به قربانیِ ناامیدی میماند كه میداند دارند به كشتارگاه میبرندش، و به همین جهت به سیمِ آخر زده بود و در جلساتِ دادگاه متلکهای نخاله بارِ اینوآن میكرد. مثلاً به دادستان میگفت: «از ریختوقیافهات پیداست كه روزی از روزها خودت را به دار میزنند!»
یا خطاب به رییس دادگاه درمیآمد كه: «طنابِ دارم را تقدیم میكنم حضورتان تا از آن برای نگهداشتنِ تنبانتان استفاده كنید!»
جملۀ اخیر ناراحتكنندهترین تأثیرِ ممكن را روی آقایانِ اعضای هیئتمنصفه گذاشت، و در عینحال باعث شد بحث داغی میان دادستان و وكیلمدافع درگیرد. وكیلمدافع گفت: «انعطافِ قانون اجازه داده است كه متهمان هرجور كه دلشان بخواهد حرفشان را در محضر دادگاه عنوان كنند، و این كه متهمِ حاضر، موكل بنده، به تنبانِ مقامِ محترمِ ریاست چسبیده، مبین این حقیقت است كه او مانند غریقی به هر خسوخاشاكی كه دمِ دستش بیاید چنگ میاندازد. متهم درواقع میكوشد از طریق شوخطبعی، حس همدردی را در آقایان اعضای هیأتمنصفه بیدار كند... ضمناً درمورد تنبانِ مقام ریاست باید عرض كنم كه...»
دادستان پابرهنه وسطِ حرفِ وكیل دوید و با قاطعیتِ تمام اعلام كرد كه: «مطلقاً شایسته نیست تنبانِ مقامِ منیعِ ریاست به این مباحث كشیده شود».
و وكیلمدافع با ظرافتِ چشمگیری درآمد كه: «مخالفم! تنبانِ مقامِ ریاست نمیتواند بهقول شما «چیز ناشایستی» باشد، چون كه در این صورت نهتنها صاحبِ محترمِ تنبان، بلكه كلّ دستگاهِ قضاییِ كشور ــ از زندانبانِ بازداشتگاهِ موقت گرفته تا جلاّدی كه حكم مرگ را اجرا میكند ــ به فقدان "شایستگی" متهم میشوند».
سخن كه به اینجا رسید، وكیل ناچار شد موقتاً استدلالاتش را معوق بگذارد تا برای آقای رییس تُفدانی بیاورند كه بتواند در آن تُف كند. وقتی مقام ریاست تُف كرد، هیجانِ فوقالعادهای در تالارِ محكمۀ جنایی پدید آمد. چند تا خانمِ تماشاچی از حال رفتند، و حتی یكی از تماشاچیان، بدون اینكه سوءنیت یا قصدوغرضِ قبلی در كارش باشد، دستش را كرد توی جیبِ نفرِ بغلدستیاش، یک تخته شكلات از جیب كشید بیرون، و جلویِ چشمِ صاحبعلّه با حالتی عصبی دندان در آن فروبرد.
اعلامِ تنفس شد، اما متهم ترجیح داد از این فرصت استفاده كند و به دادستان بیلاخ بدهد. تنفس كه پایان یافت، بحث از سر گرفته شد. میبایست ثابت شود كه عاملِ این جنایتِ پست با وحشیگریِ كمنظیر مرتكبِ عملِ زشت خود شده است.
از سه روز پیش چیزی نخورده بود، تا امروز بتواند ادعا كند كه از زورِ گرسنگی اقدام به سرقتِ آن گرده نان كرده...
سیاهكاریاش بیش از حدّی كه بشود تصور كرد چندشآور و نفرتانگیز است؛ نان را كه دزدیده، نانوای محترم زده با گلولۀ تپانچه زخمیاش كرده. آنوقت دوتایی خرخرۀ همدیگر را چسبیدهاند و حالا فشار نده كِی فشار بده! و دستِآخر، این قاتلِ بیسروپا موقعی به خودش میآید كه كاسبِ بدبخت خفه شده! وقتی میبیند كار به اینجا رسیده، فلنگ را میبندد، اما چند قدم بالاتر، بسكه خون از زخمش رفته بوده درازبهدراز نقشِ زمین میشود و ژاندارمها كه در تعقیبش بودهاند سرمیرسند و دستوپایش را میبندند...
این ادعایی است ناوارد؛ مگر نه اینكه خودش ضمنِ بازجویی گفته است از خیلی پیشها توی فكرِ خودكشی بوده؟ خوب، پس برای چه نگذاشته است نانوا آنطور كه باید بهطرفش تیراندازی كند و عنداللّزوم بكشدش؟
مواجهۀ قاتل با زنِ نانوای مقتول هم صحنۀ بسیار جالبِ توجهی بود. زنک برای نشاندادنِ نهایتِ سنگدلیِ جانی، با هقهقِ گریه گفت: «خرخرهاش را چنان فشار میداد كه جفت چشمهای شوهرِ بیگناهم از كاسه زده بود بیرون!»
این حرف كه از دهنِ زنِ سادهای بیرون آمده بود، تمام افراد حاضر در دادگاه را عمیقاً تحتتأثیر قرار داد، بهطوریكه یكی از خبرنگاران بیدرنگ عینِ عبارت را برای نشریهای یادداشت كرد: «چشمهای مقتولِ بیگناه از كاسه زده بوده بیرون!» و یكی از ستونهای گزارشِ قضاییِ او كه مربوط به این محاكمه بود دارای چنین عنوانی شد.
متهم بهراستی نمونۀ كاملِ یك جنایتكار بالفطره بود، به زبانِ فصیح گفت كه (نعوذبالله) به خدا اعتقاد ندارد، چون كه در تمامِ مدتِ عمر مزاحمش بوده و تازه كوفت هم بهش نداده است. پدربزرگش مفتومسلّم از گرسنگی مرده كه هیچ، حتی مادربزرگش هم از طرفِ یک سروانِ حشریِ ژاندارم موردِ تجاوز قرار گرفته!
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش اول)
نویسنده: #یاروسلاو_هاشک
تمام روزنامهها در یک نكته متفقالقول بودند: «تبهكاری كه در برابر هیئتمنصفه قرار گرفته، فردی است كه هر آدم نسبتاً پدرمادرداری باید سعی كند تنهاش به تنۀ او نخورد، زیرا این جانی عامل جنایت غیرقابلتصوری شده است».
اكنون او با حالتی از رضا و تسلیم، خود را در اختیار سرنوشتی میگذاشت كه میدانست انتظارش را میكشد. یقین داشت كه دارش میزنند. به قربانیِ ناامیدی میماند كه میداند دارند به كشتارگاه میبرندش، و به همین جهت به سیمِ آخر زده بود و در جلساتِ دادگاه متلکهای نخاله بارِ اینوآن میكرد. مثلاً به دادستان میگفت: «از ریختوقیافهات پیداست كه روزی از روزها خودت را به دار میزنند!»
یا خطاب به رییس دادگاه درمیآمد كه: «طنابِ دارم را تقدیم میكنم حضورتان تا از آن برای نگهداشتنِ تنبانتان استفاده كنید!»
جملۀ اخیر ناراحتكنندهترین تأثیرِ ممكن را روی آقایانِ اعضای هیئتمنصفه گذاشت، و در عینحال باعث شد بحث داغی میان دادستان و وكیلمدافع درگیرد. وكیلمدافع گفت: «انعطافِ قانون اجازه داده است كه متهمان هرجور كه دلشان بخواهد حرفشان را در محضر دادگاه عنوان كنند، و این كه متهمِ حاضر، موكل بنده، به تنبانِ مقامِ محترمِ ریاست چسبیده، مبین این حقیقت است كه او مانند غریقی به هر خسوخاشاكی كه دمِ دستش بیاید چنگ میاندازد. متهم درواقع میكوشد از طریق شوخطبعی، حس همدردی را در آقایان اعضای هیأتمنصفه بیدار كند... ضمناً درمورد تنبانِ مقام ریاست باید عرض كنم كه...»
دادستان پابرهنه وسطِ حرفِ وكیل دوید و با قاطعیتِ تمام اعلام كرد كه: «مطلقاً شایسته نیست تنبانِ مقامِ منیعِ ریاست به این مباحث كشیده شود».
و وكیلمدافع با ظرافتِ چشمگیری درآمد كه: «مخالفم! تنبانِ مقامِ ریاست نمیتواند بهقول شما «چیز ناشایستی» باشد، چون كه در این صورت نهتنها صاحبِ محترمِ تنبان، بلكه كلّ دستگاهِ قضاییِ كشور ــ از زندانبانِ بازداشتگاهِ موقت گرفته تا جلاّدی كه حكم مرگ را اجرا میكند ــ به فقدان "شایستگی" متهم میشوند».
سخن كه به اینجا رسید، وكیل ناچار شد موقتاً استدلالاتش را معوق بگذارد تا برای آقای رییس تُفدانی بیاورند كه بتواند در آن تُف كند. وقتی مقام ریاست تُف كرد، هیجانِ فوقالعادهای در تالارِ محكمۀ جنایی پدید آمد. چند تا خانمِ تماشاچی از حال رفتند، و حتی یكی از تماشاچیان، بدون اینكه سوءنیت یا قصدوغرضِ قبلی در كارش باشد، دستش را كرد توی جیبِ نفرِ بغلدستیاش، یک تخته شكلات از جیب كشید بیرون، و جلویِ چشمِ صاحبعلّه با حالتی عصبی دندان در آن فروبرد.
اعلامِ تنفس شد، اما متهم ترجیح داد از این فرصت استفاده كند و به دادستان بیلاخ بدهد. تنفس كه پایان یافت، بحث از سر گرفته شد. میبایست ثابت شود كه عاملِ این جنایتِ پست با وحشیگریِ كمنظیر مرتكبِ عملِ زشت خود شده است.
از سه روز پیش چیزی نخورده بود، تا امروز بتواند ادعا كند كه از زورِ گرسنگی اقدام به سرقتِ آن گرده نان كرده...
سیاهكاریاش بیش از حدّی كه بشود تصور كرد چندشآور و نفرتانگیز است؛ نان را كه دزدیده، نانوای محترم زده با گلولۀ تپانچه زخمیاش كرده. آنوقت دوتایی خرخرۀ همدیگر را چسبیدهاند و حالا فشار نده كِی فشار بده! و دستِآخر، این قاتلِ بیسروپا موقعی به خودش میآید كه كاسبِ بدبخت خفه شده! وقتی میبیند كار به اینجا رسیده، فلنگ را میبندد، اما چند قدم بالاتر، بسكه خون از زخمش رفته بوده درازبهدراز نقشِ زمین میشود و ژاندارمها كه در تعقیبش بودهاند سرمیرسند و دستوپایش را میبندند...
این ادعایی است ناوارد؛ مگر نه اینكه خودش ضمنِ بازجویی گفته است از خیلی پیشها توی فكرِ خودكشی بوده؟ خوب، پس برای چه نگذاشته است نانوا آنطور كه باید بهطرفش تیراندازی كند و عنداللّزوم بكشدش؟
مواجهۀ قاتل با زنِ نانوای مقتول هم صحنۀ بسیار جالبِ توجهی بود. زنک برای نشاندادنِ نهایتِ سنگدلیِ جانی، با هقهقِ گریه گفت: «خرخرهاش را چنان فشار میداد كه جفت چشمهای شوهرِ بیگناهم از كاسه زده بود بیرون!»
این حرف كه از دهنِ زنِ سادهای بیرون آمده بود، تمام افراد حاضر در دادگاه را عمیقاً تحتتأثیر قرار داد، بهطوریكه یكی از خبرنگاران بیدرنگ عینِ عبارت را برای نشریهای یادداشت كرد: «چشمهای مقتولِ بیگناه از كاسه زده بوده بیرون!» و یكی از ستونهای گزارشِ قضاییِ او كه مربوط به این محاكمه بود دارای چنین عنوانی شد.
متهم بهراستی نمونۀ كاملِ یك جنایتكار بالفطره بود، به زبانِ فصیح گفت كه (نعوذبالله) به خدا اعتقاد ندارد، چون كه در تمامِ مدتِ عمر مزاحمش بوده و تازه كوفت هم بهش نداده است. پدربزرگش مفتومسلّم از گرسنگی مرده كه هیچ، حتی مادربزرگش هم از طرفِ یک سروانِ حشریِ ژاندارم موردِ تجاوز قرار گرفته!
ادامه دارد...
@Fiction_12
محکمهی جنایی
(بخش دوم)
نویسنده: #یاروسلاو_هاشک
خلاصه، تکتکِ حرفهایش تأثیرِ ناگواری میگذاشت. دادستان اجازه خواست كیفرخواستِ دیگری علیه او تنظیم كند شاملِ اتهاماتِ كفرگویی و بیدینی و توهین به ارتش. زیرا هرچه نباشد سروانهای ژاندارمری جزو ابوابجمعیِ ارتش بهحساب میآیند. او پس از این مقدمه گفت: «بنده فكر میكنم كه آن سروانِ ژاندارم كفِ دستش را بو نكرده بود، وگرنه، حتی اگر یکدرهزار حدس میزد كه ممكن است چنین نوۀ تخسِ بیپدرمادری پیدا كند، پدرش را هم میسوزاندند امكان نداشت به مادربزرگِ این بیهمهچیز تجاوز كند!»
این منطقِ كوبنده هیجانِ اخلاقیِ شدیدی در حضار ایجاد كرد، بهطوریكه چندتا از زنهای تماشاچی هایهای به گریه افتادند. انگار واقعاً خود آنها بودند كه سروانِ ژاندارم بهشان تجاوز كرده بود.
بر طبقِ محتویاتِ صریحِ صورتمجلس، متهم در خلالِ این احوال با ظاهری خرسند لبخند میزد و كاملاً آشكار بود كه دارد محضرِ مقدسِ دادگاه و حضار محترم را در دلش مسخره میكند.
در پاسخ به سؤالها هم كلماتِ بسیاربسیار ركیكی بهكار میبرد، نظیر: «آی زرشك! منظورت این است كه باید میگذاشتم آن ناكس با آن هردمبیلش مثلِ آبكش سوراخسوراخم بكند؟» و یا: «من فقط خرخرهاش را چسبیدم و یکخرده فشار دادم... خوب، اگر یكهو مثلِ تاپاله روی زمین پَهن شده، مگر تقصیر منِ مادرمرده است؟» و قسعلیهذا...
وكیلمدافع بارها كوشید با ادای توضیحاتِ مختصر و مفید، و با استمداد از حسِ رأفتِ اعضای محترمِ هیئتِ محترمِ منصفه، نظر مساعد آنها را نسبت به متهم جلب كند. اما درست مثل این بود كه دارد با دیوار حرف میزند، زیرا خون جلوی چشمِ تکتکِ اعضای هیئتمنصفه را گرفته بود. آنها همهشان دو چشم داشتند، دوتا هم قرض كرده بودند، و رفته بودند تو بحرِ متهم، و حتی یك كلمه هم از حرفهای او را كه لحنش دمبهدم جاهلیتر میشد، نشنیده نمیگذاشتند. نگاهِ اعضای هیئتمنصفه دیگر نگاه نبود، صاعقهای بود كه پنداری از آسمان بر آن تبهكارِ ناجنسِ پستفطرت نازل میشد. آخرش هم طاقتشان طاق شد و فریادزنان خطاب بهش درآمدند كه: «مگر تو راستیراستی تنت میخارد؟ از این كه دارَت بزنند خوشخوشانت میشود؟»
قاتل، به این سؤالِ حیلهگرانه با آرامشِ خاطر جواب داد: «والله، شما موجوداتی كه من میبینم، یقین دارم با این كار بیشتر از من كیفور میشوید!»
پس از این حرف، دادستان پاشد ایستاد و در میان سكوتی مرگبار اعلام كرد كه میرود دستورویی صفا بدهد، اما حقیقت اینكه حضرتش در مدتِ تنفس ماهیِ شور خورده بود، و دستورو شستن بهانهای بود برای آنكه این «پونتیوس پیلاتِسِ» معاصر بتواند سری به مستراح بزند. دلیلش هم اینكه با ظاهری شاد و شنگول برگشت و رفتارش با متهم مثقالی هفت صنّار تفاوت كرد، زیرا به خلافِ قبل، دیگر هربار كه چشمش به او میافتاد در دستمالش تُف نمیكرد.
شنیدنِ بیاناتِ شهود هم جزئیاتِ اتهام را اثبات كرد. بهوضوحِ تمام بر ساحتِ مقدسِ دادگاه آشكار شد كه متهم، حتی پیش از آنكه دست به قتل بزند هم روی اشخاص تأثیرِ بدی بهجا میگذاشته است. وقتی كاشف به عمل آمد كه نطفهاش پیش از ازدواجِ رسمیِ والدینش بسته شده، و از آن بدتر اینكه عرقسگی هم زهرمار میكند، متهمِ حاضر در دادگاه نه گذاشت و نه برداشت، و صافوپوستكنده درآمد كه: «خُب، مگر تعجب دارد؟ نمیتوانم كنیاک بخورم!»
این جواب چنان بیمورد بود كه ریاستِ دادگاه دستور داد متهم را از تالار ببرند بیرون، اما با وساطتِ وكیلمدافع موافقت كرد كه برشگردانند. این سؤالوجواب به جاهای باریكی كشیده شد، زیرا هنگامی كه داشتند جانی را به دستورِ مقامِ ریاست از جلسۀ دادگاه میبردند بیرون، یک بار دیگر منبابِ توضیحِ قضیه داد زد: «عجب بساطی است! نمیتوانم كنیاک بخورم بابا، چون پولش را ندارم!»
این توضیح در جمعِ اعضای هیئتمنصفه جنبوجوشِ شدیدی ایجاد كرد. بهطوری كه یكی از آنها بیاختیار گفت: «لعنتی! لعنتی! پس اگر پولش را داشت، كنیاک هم زهرمار میكرد!»
غریوِ تأیید از جماعت برخاست و یكی از آن میان فریاد زد: «بدمستِ الكلی!»
و یكی دیگر از اعضای هیئت عربدهكشان تكرار كرد: «اجازه میفرمایید؟ اجازه میفرمایید؟»
جنجال و هیاهو تالار را برداشت. چنانكه وقتی سرانجام مأمورانِ انتظامی متهمِ مخّلِ نظم را از تالار بیرون بردند، رئیسِ دادگاه با لحنی سرزنشبار، بدون تعارف دادش درآمد كه: «چهخبرتان شده؟ خیال میكنید به تیاتر آمدهاید؟»
پس از آنكه متهم را دوباره به تالارِ دادگاه برگرداندند و جلسه رسمی شد، نخست گرده نانی را كه دزدیده بود، و بعد عكسِ نانوایی را كه كشته بود بهش نشان دادند.
(پانویس: پونتیوس پیلاتس، حاکمِ یهودا، که به خواستِ یهودیانِ اورشلیم حکمِ به صلیب کشیدن حضرت مسیح را صادر کرد.)
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #یاروسلاو_هاشک
خلاصه، تکتکِ حرفهایش تأثیرِ ناگواری میگذاشت. دادستان اجازه خواست كیفرخواستِ دیگری علیه او تنظیم كند شاملِ اتهاماتِ كفرگویی و بیدینی و توهین به ارتش. زیرا هرچه نباشد سروانهای ژاندارمری جزو ابوابجمعیِ ارتش بهحساب میآیند. او پس از این مقدمه گفت: «بنده فكر میكنم كه آن سروانِ ژاندارم كفِ دستش را بو نكرده بود، وگرنه، حتی اگر یکدرهزار حدس میزد كه ممكن است چنین نوۀ تخسِ بیپدرمادری پیدا كند، پدرش را هم میسوزاندند امكان نداشت به مادربزرگِ این بیهمهچیز تجاوز كند!»
این منطقِ كوبنده هیجانِ اخلاقیِ شدیدی در حضار ایجاد كرد، بهطوریكه چندتا از زنهای تماشاچی هایهای به گریه افتادند. انگار واقعاً خود آنها بودند كه سروانِ ژاندارم بهشان تجاوز كرده بود.
بر طبقِ محتویاتِ صریحِ صورتمجلس، متهم در خلالِ این احوال با ظاهری خرسند لبخند میزد و كاملاً آشكار بود كه دارد محضرِ مقدسِ دادگاه و حضار محترم را در دلش مسخره میكند.
در پاسخ به سؤالها هم كلماتِ بسیاربسیار ركیكی بهكار میبرد، نظیر: «آی زرشك! منظورت این است كه باید میگذاشتم آن ناكس با آن هردمبیلش مثلِ آبكش سوراخسوراخم بكند؟» و یا: «من فقط خرخرهاش را چسبیدم و یکخرده فشار دادم... خوب، اگر یكهو مثلِ تاپاله روی زمین پَهن شده، مگر تقصیر منِ مادرمرده است؟» و قسعلیهذا...
وكیلمدافع بارها كوشید با ادای توضیحاتِ مختصر و مفید، و با استمداد از حسِ رأفتِ اعضای محترمِ هیئتِ محترمِ منصفه، نظر مساعد آنها را نسبت به متهم جلب كند. اما درست مثل این بود كه دارد با دیوار حرف میزند، زیرا خون جلوی چشمِ تکتکِ اعضای هیئتمنصفه را گرفته بود. آنها همهشان دو چشم داشتند، دوتا هم قرض كرده بودند، و رفته بودند تو بحرِ متهم، و حتی یك كلمه هم از حرفهای او را كه لحنش دمبهدم جاهلیتر میشد، نشنیده نمیگذاشتند. نگاهِ اعضای هیئتمنصفه دیگر نگاه نبود، صاعقهای بود كه پنداری از آسمان بر آن تبهكارِ ناجنسِ پستفطرت نازل میشد. آخرش هم طاقتشان طاق شد و فریادزنان خطاب بهش درآمدند كه: «مگر تو راستیراستی تنت میخارد؟ از این كه دارَت بزنند خوشخوشانت میشود؟»
قاتل، به این سؤالِ حیلهگرانه با آرامشِ خاطر جواب داد: «والله، شما موجوداتی كه من میبینم، یقین دارم با این كار بیشتر از من كیفور میشوید!»
پس از این حرف، دادستان پاشد ایستاد و در میان سكوتی مرگبار اعلام كرد كه میرود دستورویی صفا بدهد، اما حقیقت اینكه حضرتش در مدتِ تنفس ماهیِ شور خورده بود، و دستورو شستن بهانهای بود برای آنكه این «پونتیوس پیلاتِسِ» معاصر بتواند سری به مستراح بزند. دلیلش هم اینكه با ظاهری شاد و شنگول برگشت و رفتارش با متهم مثقالی هفت صنّار تفاوت كرد، زیرا به خلافِ قبل، دیگر هربار كه چشمش به او میافتاد در دستمالش تُف نمیكرد.
شنیدنِ بیاناتِ شهود هم جزئیاتِ اتهام را اثبات كرد. بهوضوحِ تمام بر ساحتِ مقدسِ دادگاه آشكار شد كه متهم، حتی پیش از آنكه دست به قتل بزند هم روی اشخاص تأثیرِ بدی بهجا میگذاشته است. وقتی كاشف به عمل آمد كه نطفهاش پیش از ازدواجِ رسمیِ والدینش بسته شده، و از آن بدتر اینكه عرقسگی هم زهرمار میكند، متهمِ حاضر در دادگاه نه گذاشت و نه برداشت، و صافوپوستكنده درآمد كه: «خُب، مگر تعجب دارد؟ نمیتوانم كنیاک بخورم!»
این جواب چنان بیمورد بود كه ریاستِ دادگاه دستور داد متهم را از تالار ببرند بیرون، اما با وساطتِ وكیلمدافع موافقت كرد كه برشگردانند. این سؤالوجواب به جاهای باریكی كشیده شد، زیرا هنگامی كه داشتند جانی را به دستورِ مقامِ ریاست از جلسۀ دادگاه میبردند بیرون، یک بار دیگر منبابِ توضیحِ قضیه داد زد: «عجب بساطی است! نمیتوانم كنیاک بخورم بابا، چون پولش را ندارم!»
این توضیح در جمعِ اعضای هیئتمنصفه جنبوجوشِ شدیدی ایجاد كرد. بهطوری كه یكی از آنها بیاختیار گفت: «لعنتی! لعنتی! پس اگر پولش را داشت، كنیاک هم زهرمار میكرد!»
غریوِ تأیید از جماعت برخاست و یكی از آن میان فریاد زد: «بدمستِ الكلی!»
و یكی دیگر از اعضای هیئت عربدهكشان تكرار كرد: «اجازه میفرمایید؟ اجازه میفرمایید؟»
جنجال و هیاهو تالار را برداشت. چنانكه وقتی سرانجام مأمورانِ انتظامی متهمِ مخّلِ نظم را از تالار بیرون بردند، رئیسِ دادگاه با لحنی سرزنشبار، بدون تعارف دادش درآمد كه: «چهخبرتان شده؟ خیال میكنید به تیاتر آمدهاید؟»
پس از آنكه متهم را دوباره به تالارِ دادگاه برگرداندند و جلسه رسمی شد، نخست گرده نانی را كه دزدیده بود، و بعد عكسِ نانوایی را كه كشته بود بهش نشان دادند.
(پانویس: پونتیوس پیلاتس، حاکمِ یهودا، که به خواستِ یهودیانِ اورشلیم حکمِ به صلیب کشیدن حضرت مسیح را صادر کرد.)
ادامه دارد...
@Fiction_12
محکمهی جنایی
(بخش سوم)
نویسنده: #یاروسلاو_هاشک
رییسِ دادگاه پرسید: «این همان نان است؟»
جنایتكار با لحنی قاطع جواب داد: «بعله».
«قربانیِ جنایتتان، صاحبِ همین عكس است؟»
«منظورتان همان كسی است كه باهاش سرشاخ شدم، خفه شد؟ انگار از این بابا پیرپاتالتر بود».
این جوابِ گستاخانه تمامِ حاضران در محكمه را به خشم آورد، و حتی بیرگترین كارمندانِ رسمیِ دادگاه را عمیقاً و سرتاپا تكان داد. وقتی شهودِ دادستانی احضار شدند، درواقع كلكِ متهم كنده شد. یک بار وكیلمدافع خواست به موردی اعتراض كند، اما مقامِ ریاست بیدرنگ نوكش را چید و او را سرِ جایش نشاند و گفت: «حكمتِ شاهدِ بالغی كه به جایگاه احضار میشود این نیست كه اسبابِ خندۀ دیگران بشود».
باری، با شهادتِ شهود ثابت شد كه قاتل شبها نمیدانسته است كجا بخوابد. البته دادگاه پاپیِ علتِ این وضع نشد، اما كاشف به عمل آمد كه او، حتی اگر سرپناهی هم نداشت، دستِكم میتوانست برای كپۀ مرگگذاشتن جای دیگری را جُز باغِ كلیسا در نظر بگیرد.
یكی دیگر از شهود بهسادگی توانست ثابت كند كه قاتل هیچوقت فُكُل نمیزده. یكی دیگر شهادت داد كه آن رذلِ نابكار هرگز یک پیرهن حسابی به تنِ خودش ندیده، و سومی بهقیدِ سوگند از این موضوع پرده برداشت كه قاتل تا این سنوسال نفهمیده كه «صابون» یک چیزِ خوردنی است یا پوشیدنی!
معذلک، خردكنندهترین ضربهای كه به متهم وارد شد، شهادتِ بخشدارِ زادگاهِ او بود. بخشدار گفت: «این راهزنِ آدمكُش هرگز نتوانست بفهمد جوراب یعنی چه، و ضمناً از همان دورانِ بچگی كه من دیده بودمش دماغش را با سرآستینش پاک میكرد و روی آگهیهای مربوط به حركتِ دستهها از كلیسا شكلهای بدبد میكشید. از همۀ اینها گذشته، بهمدتِ بیست سالِ تمام جنابِ شهردار را خوک صدا میزد، و تازه بیست چوب هم به بخشدار بدهكار بود.
رأی هیئتمنصفه...
یكی از اعضای هیئتمنصفه گفت: «آقایان! ما اینجا گرد آمدهایم تا در موردِ سرنوشتِ متهم تصمیم بگیریم. تمامِ این شهرِ لعنتی را بگردید، چاشنیِ مطبوعی كه به دلتان بچسبد گیرتان نمیآید. متهمِ مورد نظر، نه به دردِ دنیا میخورد نه به درد آخرت. توی رستورانِ «دورژاک» همین امروز یگ «گولاش» با چاشنی سفارش دادم، كه از بس مزخرف بود نتوانستم بهش لب بزنم. متهم از همان نخستین سالهای زندگیاش نشان داده كه یک رودۀ راست در شكمش نیست. تازه از داخلِ گولاشی كه عرض كردم، یک مگسِ مُرده هم درآوردم... آقایان! گاو داریم تا گاو. این جانیِ نابكار، زده یک كاسبِ شرافتمندِ پولدار را كشته؛ یعنی مردی را كه در تمامِ مدتِ زندگی همۀ وجودش را وقفِ خیر و صلاحِ اهل محلهاش كرده بود؛ كاسب شریفی كه اگر گردنش را میزدی امكان نداشت از آن ادویۀ وحشتناكی كه صاحب رستورانِ دورژاک در چاشنیهایش میزند به دیارالبشری بفروشد... این جانیِ پست مردی را كشته كه اگر قصاب هم میبود آنقدر شرف داشت كه گوشتِ ماندهای، مثل گوشتِ وحشتناكی كه امروز در رستورانِ دورژاک به اسمِ گولاش به خوردِ بنده دادند، به هیچ تنابندهای قالب كند... پس این جانیِ الدنگ باید به دار مجازات آویخته شود. او را باید چنان با یک تكه طناب دار بزنند كه در آخرین تشنجهای مرگ مثلِ فرفره دُورِ خودش بچرخد... فكرش را بكنید! تازه سیوپنج چوب هم برای یک چنان خوراکِ بوگندویی از بنده پول گرفتند. این دیگر افتضاحی است كه تا حالا سابقه نداشته. در حقیقت، این بابایی كه در برابرِ شما قرار گرفته تا دربارۀ اعمال و رفتارش قضاوت كنید، بدترین نمونۀ چنان جنایتكارانی است... آقایان! دُورِ رستورانِ دورژاک را بهكلی قلم بگیرید... بنده شخصاً همین حالا رأی خودم را اعلام میكنم؛ محكوم؟ بله!... اما شما آقایان چه رأیی میدهید؟»
«بله».
«بله».
«بله».
«بله».
«بله».
رییس دادگاه كه نظر هیأت منصفه را خواند، اعلام داشت: «مجازات اعدام به وسیلۀ دار» و تكرار كرد: «بهنامِ نامیِ اعلیحضرت پادشاه، مجازات مرگ بهوسیلۀ دار!»
هنگامی كه زنانِ حاضر در قسمتِ تماشاچیهای دادگاه برای آقایانِ اعضای هیئتمنصفه بوسه میفرستادند، متهم صدایی از خودش درآورد كه در اساطیر هم هیچ صحبتی از آن نشده است، و با آدابمعاشرتِ سطح بالای جامعه هم مطلقاً ارتباطی ندارد. فقط نگهبانی كه محكوم را با خود به زندان برمیگرداند قیافهای به خودش گرفت كه لامحاله به قیافۀ آدمهایی كه ترش كرده باشند شباهت داشت، والسلام.
(پانویس: گولاش، غذای محلیِ مجارستان که در شمالِ شرقیِ اروپا طرفدارانِ زیادی دارد.)
پایان.
@Fiction_12
(بخش سوم)
نویسنده: #یاروسلاو_هاشک
رییسِ دادگاه پرسید: «این همان نان است؟»
جنایتكار با لحنی قاطع جواب داد: «بعله».
«قربانیِ جنایتتان، صاحبِ همین عكس است؟»
«منظورتان همان كسی است كه باهاش سرشاخ شدم، خفه شد؟ انگار از این بابا پیرپاتالتر بود».
این جوابِ گستاخانه تمامِ حاضران در محكمه را به خشم آورد، و حتی بیرگترین كارمندانِ رسمیِ دادگاه را عمیقاً و سرتاپا تكان داد. وقتی شهودِ دادستانی احضار شدند، درواقع كلكِ متهم كنده شد. یک بار وكیلمدافع خواست به موردی اعتراض كند، اما مقامِ ریاست بیدرنگ نوكش را چید و او را سرِ جایش نشاند و گفت: «حكمتِ شاهدِ بالغی كه به جایگاه احضار میشود این نیست كه اسبابِ خندۀ دیگران بشود».
باری، با شهادتِ شهود ثابت شد كه قاتل شبها نمیدانسته است كجا بخوابد. البته دادگاه پاپیِ علتِ این وضع نشد، اما كاشف به عمل آمد كه او، حتی اگر سرپناهی هم نداشت، دستِكم میتوانست برای كپۀ مرگگذاشتن جای دیگری را جُز باغِ كلیسا در نظر بگیرد.
یكی دیگر از شهود بهسادگی توانست ثابت كند كه قاتل هیچوقت فُكُل نمیزده. یكی دیگر شهادت داد كه آن رذلِ نابكار هرگز یک پیرهن حسابی به تنِ خودش ندیده، و سومی بهقیدِ سوگند از این موضوع پرده برداشت كه قاتل تا این سنوسال نفهمیده كه «صابون» یک چیزِ خوردنی است یا پوشیدنی!
معذلک، خردكنندهترین ضربهای كه به متهم وارد شد، شهادتِ بخشدارِ زادگاهِ او بود. بخشدار گفت: «این راهزنِ آدمكُش هرگز نتوانست بفهمد جوراب یعنی چه، و ضمناً از همان دورانِ بچگی كه من دیده بودمش دماغش را با سرآستینش پاک میكرد و روی آگهیهای مربوط به حركتِ دستهها از كلیسا شكلهای بدبد میكشید. از همۀ اینها گذشته، بهمدتِ بیست سالِ تمام جنابِ شهردار را خوک صدا میزد، و تازه بیست چوب هم به بخشدار بدهكار بود.
رأی هیئتمنصفه...
یكی از اعضای هیئتمنصفه گفت: «آقایان! ما اینجا گرد آمدهایم تا در موردِ سرنوشتِ متهم تصمیم بگیریم. تمامِ این شهرِ لعنتی را بگردید، چاشنیِ مطبوعی كه به دلتان بچسبد گیرتان نمیآید. متهمِ مورد نظر، نه به دردِ دنیا میخورد نه به درد آخرت. توی رستورانِ «دورژاک» همین امروز یگ «گولاش» با چاشنی سفارش دادم، كه از بس مزخرف بود نتوانستم بهش لب بزنم. متهم از همان نخستین سالهای زندگیاش نشان داده كه یک رودۀ راست در شكمش نیست. تازه از داخلِ گولاشی كه عرض كردم، یک مگسِ مُرده هم درآوردم... آقایان! گاو داریم تا گاو. این جانیِ نابكار، زده یک كاسبِ شرافتمندِ پولدار را كشته؛ یعنی مردی را كه در تمامِ مدتِ زندگی همۀ وجودش را وقفِ خیر و صلاحِ اهل محلهاش كرده بود؛ كاسب شریفی كه اگر گردنش را میزدی امكان نداشت از آن ادویۀ وحشتناكی كه صاحب رستورانِ دورژاک در چاشنیهایش میزند به دیارالبشری بفروشد... این جانیِ پست مردی را كشته كه اگر قصاب هم میبود آنقدر شرف داشت كه گوشتِ ماندهای، مثل گوشتِ وحشتناكی كه امروز در رستورانِ دورژاک به اسمِ گولاش به خوردِ بنده دادند، به هیچ تنابندهای قالب كند... پس این جانیِ الدنگ باید به دار مجازات آویخته شود. او را باید چنان با یک تكه طناب دار بزنند كه در آخرین تشنجهای مرگ مثلِ فرفره دُورِ خودش بچرخد... فكرش را بكنید! تازه سیوپنج چوب هم برای یک چنان خوراکِ بوگندویی از بنده پول گرفتند. این دیگر افتضاحی است كه تا حالا سابقه نداشته. در حقیقت، این بابایی كه در برابرِ شما قرار گرفته تا دربارۀ اعمال و رفتارش قضاوت كنید، بدترین نمونۀ چنان جنایتكارانی است... آقایان! دُورِ رستورانِ دورژاک را بهكلی قلم بگیرید... بنده شخصاً همین حالا رأی خودم را اعلام میكنم؛ محكوم؟ بله!... اما شما آقایان چه رأیی میدهید؟»
«بله».
«بله».
«بله».
«بله».
«بله».
رییس دادگاه كه نظر هیأت منصفه را خواند، اعلام داشت: «مجازات اعدام به وسیلۀ دار» و تكرار كرد: «بهنامِ نامیِ اعلیحضرت پادشاه، مجازات مرگ بهوسیلۀ دار!»
هنگامی كه زنانِ حاضر در قسمتِ تماشاچیهای دادگاه برای آقایانِ اعضای هیئتمنصفه بوسه میفرستادند، متهم صدایی از خودش درآورد كه در اساطیر هم هیچ صحبتی از آن نشده است، و با آدابمعاشرتِ سطح بالای جامعه هم مطلقاً ارتباطی ندارد. فقط نگهبانی كه محكوم را با خود به زندان برمیگرداند قیافهای به خودش گرفت كه لامحاله به قیافۀ آدمهایی كه ترش كرده باشند شباهت داشت، والسلام.
(پانویس: گولاش، غذای محلیِ مجارستان که در شمالِ شرقیِ اروپا طرفدارانِ زیادی دارد.)
پایان.
@Fiction_12
#ویلیام_جرالد_گلدینگ زادهٔ ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ – درگذشتهٔ ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳ شاعر و رماننویس بریتانیایی برندهٔ جایزه نوبل در ادبیات در ۱۹۸۳ بود. از معروفترین آثارش میتوان به «سالار مگسها» اشاره کرد. او همچنین جایزهٔ ادبی منبوکر را برای رمان «آداب عبور» که اولین کتاب از سهگانهٔ «بهسوی انتهای زمین» است، در ۱۹۸۰ کسب کرد.
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «سالار مگسها» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11
در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «سالار مگسها» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پیدیاف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، میتوانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:
@Fiction_11